A+ A A-

نامه‌هایی که کتاب شدند

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
نامه هايي كه كتاب شدند
نامه هايي كه كتاب شدند

کتابی که می‌خوانی، نباید به جای تو فکر کند، بلکه باید تو را به اندیشیدن وادارد.

«جیمز مک واش»

 
نامه هایی که کتاب شدند:
نامه شاید از معدود همراهان انسان باشد که از بدو تولد زندگی اجتماعی او همراهش بوده است. بشر اجتماعی به حکم ارتباط و ملزومات مرتبط با آن، ناگریز به گونه‌ای از انتقال پیام بوده است که امروز می‌توان نامه را شکل تکمیل شده‌اش نامید. نامه در طول حیات بشری، آن قدر جایگاه داشته است که گاهی یک نامهٔ معمولی سندی معتبر برای شناسایی زمان و زبان و بیان نگارنده‌اش و تاریخ اجتماعی، سیاسی اقتصادی و... آن دوره می‌شود. علی‌رغم گسترش بی حد و مرز رسانه‌های ارتباط جمعی، هنوز جایگزین مناسب و مطمئن برای نامه به منظور کارکرد اصلی‌اش پیدا نشده است.
در این مجموعه به نامه‌هایی می‌پردازیم که تبدیل به کتاب شدند. از میان این نوع نامه‌ها می‌توان به نامهٔ کافکا به پدرش، نامه‌های پدری به دخترش اثر جواهر لعل نهرو، نامه‌های جلال آل احمد و چهل نامهٔ کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش و... اشاره کرد.
نامهٔ زیر مربوط به کتاب چهل نامهٔ کوتاه به همسرم اثر زنده یاد نادر ابراهیمی می‌باشد.
نامۀ پنجم:
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده‌ام، یا در جوانی، خود آن را در جایی نوشته‌ام.
اما به هر حال این سخنی‌ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان می‌طلبد و باز هم بیشتر، و بیشتر...
هر قدر در برابرش کوتاه بیابی، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می کند...
غم، عقب نمی‌نشیند مگر آن‌که به عقب برانی‌اش، نمی‌‌گریزد مگر آن‌که بگریزانی‌اش، آرام نمی‌گیرد  مگر آن‌که بی‌رحمانه سرکوبش کنی...
غم هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود و بی‌اعتبار و ناانسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من مثل تو، می‌دانم که در جهانی این‌گونه دردمند، بی‌دردی آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بی‌دردیِ ددمنشانه است، و بی‌غیرتی‌ست، و بی‌آبرویی و اسباب سرافکندگی انسان. آن‌گونه شاد بودن، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست بل فقط به معنای نداشتن قدرت تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه گفتم که، برای دگرگون کردنِ جهانی چنین افسرده و غمزده و شفادادن جهانی چنین دردمند، طبیب حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید، و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن حتی لبخندی محو ببینند، نیروی بالندگی‌شان چندین برابر می‌شود.

به صدای خندهٔ خالص بچه‌ها گوش بسپار و به صدای دردناک گریستن‌شان تا بدانی که این سخنی چندان پریشان نیست. عزیز من! این بیمار کودک صفت خانهٔ خویش را از یاد مران! من محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب، علی‌رغم همه چیز.

14-3

کتاب راستین همان است که پا به تنهایی ما می‌گذارد.

"کریستین بوبن"


نامه ای که متعلق به چارلی چاپلین نیست اما در ایران به عنوان نامهٔ چارلی چاپلین به دخترش جرالدین معروف است:

14-2

این نامه متعلق به چارلی چاپلین نیست این نامه را یک روزنامه نگار ایرانی به نام «فرج الله صبا» وقتی سردبیر روزنامه به او گفت تا بعدازظهر فرصت داری صفحهٔ روزنامه را هر جوری هست پر کنی نشست داخل دفترش در رابست، پشت در اتاق کارش عکس چارلی بود شروع کرد به نوشتن از زبان چارلی و این شد نامهٔ چارلی چاپلین به دخترش:
دخترم، جرالدین اینجا شب است. یک شب نوئل، در قلعهٔ کوچک من، همهٔ این سپاهیان بی‌سلاح خفته‌اند . نُه برادر و خواهرت و حتی مادرت. به زحمت توانسته‌ام بی آن‌که این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو از چشم‌خانه‌ام دور شود. تصویر تو آن‌جا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من هم هست. امّا، تو کجایی؟ آن‌جا در پاریس افسونگر، که بر روی صحنهٔ پرشکوه تئاتر شانزه لیزه می‌رقصی، این را می‌دانم، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدم‌هایت را می‌شنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می‌بینم. شنیده‌ام، نقش تو در این نمایش پرنور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقههٔ تحسین‌آمیز تماشاگران و عطر مستی‌آور گل‌هایی که برایت فرستاده‌اند تو را فرصت هشیاری داد در گوشه‌ای بنشین، نامه‌ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.
من پدر تو هستم جرالدین، من چارلی چاپلین هستم، وقتی بچّه بودی شب‌های دراز بر بالینت می‌نشستم و برایت قصه می‌گفتم، قصهٔ زیبای خفته در جنگل، قصهٔ اژدهای بیدار درصحرا، خواب که به چشمان پیرم می‌آمد طعنه‌اش می‌زدم و می‌گفتمش برو. من در رویای دخترم خفتم، رویای دیدن جرالدین، رویا، رویای فردای تو، دختری می‌دیدم بـه روی صحنه، فرشته‌ای می‌دیدم که به روی آسمان می‌رقصد و می‌شنیدم که تماشاگران می‌گفتند: دختره رو می‌بینی این دخترِ همون دلقک پیره که اسمش چارلی، آره جرالدین، من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم، امروز نوبت توست، من با آن شلوار پاره‌پاره رقصیدم و تو در جامهٔ حریر شاهزادگان می‌رقصی. این رقص‌ها و بیشتر صدای کف‌زدن‌های تماشاچیان، گاه تو را به آسمان‌ها خواهد برد. برو، آن جا هم برو، اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن، زندگی آن رقاصگان دوره‌گرد کوچه‌های تاریک را که با شکم گرسنه می‌رقصند و با پاهایی که از بینوایی می‌لرزد. من یکی از اینان بودم. جرالدین در آن شب‌ها، در آن شب‌های افسانه‌ای کودکی، که تو با لالایی قصه‌های من بـه خواب می‌رفتی، من همچنان بیدار می‌ماندم، در چهرهٔ تو می‌نگریستم، ضربان قلبت را می‌شمردم، از خود پرسیدم، چارلی، آیا این بچّه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟
تو مرا می‌شناسی جرالدین، در آن شب‌های دور، بس قصّه‌ها برای تو گفتم، اما قصّۀ خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه‌ای که در پست‌ترین محلات لندن آواز می‌خواند و می‌رقصید و صدقه جمع می‌کرد. این داستان نیست، من طعم گرسنگی را چشیده‌ام، من درد بی‌خانمانی را کشیده‌ام و از این‌ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره‌گرد را که اقیانوسی از غرور، در دلش موج می‌زد، اما سکّۀ صدقۀ رهگذر خودخواهی که آن را می‌خشکاند احساس کرده‌ام. با این همه من زنده‌ام و از زندگان، پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.
جرالدین، داستان زندگی من به کار نمی آید، باید از تو حرف بزنم، به دنبال نام تو، نام من است، چاپلین با همین نام، چهل سال بیشتر  مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آن چه آنان خندیدند، خود گریستم.
جرالدین، در دنیایی که تو زندگی می کنی تنها رقص و موسیقی نیست، نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند، بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس های بچه اش نداشت، پنهانی پولی در جیبش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام، فقط این نوع خرج های تو را، بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو من هم یکی از آنها هستم، آری تو یکی از آنها هستی دخترم، نه بیشتر.
هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که حتی برای یک لحظه، خود را برتر از تماشاگران رقص خود بـدانی، همان لحظه صحنه را تـرک کن و بـا اولین تاکسی خودت را بـه حومه پاریس بـرسان. من آنـجا را خوب می شناسم. از قرن ها پیش آنجا گهواره ی بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید. زیباتر از تو، چالاک تر از تو و مغرورتر از تو. آنجا از نور کورکنندۀ تئاتر شانزه لیزه خبری نیست، نورافکن رقاصان کـولی تنها نـور ماه است نگاه کـن، آیـا بهتر از تـو نمی رقصند؟ اعتراف کـن دخترم، همیشه کسانی هستند که بهتر از تو می رقصند و بهتر از تو می نوازند.
جرالدین، من خواهم مرد و تـو خواهی زیست. امید مـا آن است کـه هـرگز در فقر زندگی نکنی، همراه ایـن نامه یـک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر، اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم، من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بودم، اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم، مردمان بر روی زمین استوار، بیشتر از بندبازان روی ریسمان های نااستوار سقوط می کنند.
جرالدین شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آن شب، آن الماس، ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره ی زیبایی تو را گول بزند، آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند. دل به زر و زیور مبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه یکسان می درخشد و اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یک دل باش. به مادرت گفته ام برایت نامه ای بنویسد، او عشق را بهتر از من می شناسد او بـرای یک دلـی شایسته تـر از مـن است. جـرالدیـن، می دانم کـه پـدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با اندیشه های من جنگ کن دخترم ، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید. با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خود بدهم، امشب، شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو، آنچه را من به راستی می خواهم دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است، جرالدین دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص، روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزارم بیایی، حاضر به زحمت نیستم، تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آیینه ای نگاه کن، آن جا مرا نیز خواهی دید. خون من در رگ های توست جـرالدین و امیدوارم حتی آن زمان کـه خون در رگ های من می خشکد، چرالی را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بود، تلاش کردم، تلاش کردم، آدمی باشم، تو نیز تلاش بکن که حقیقتاً آدم باشی، رویت را می بوسم.

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند

  • با سلام و تشکر از سید محمد هادی عزیز بابت مطلب زیبایی که در مورد نامه تنظیم کرده اند،
    نادر ابراهیمی کتابی با عنوان "بار دیگر شهری که دوست می داشتم "
    با مضمون نامه های عاشقانه دارند که مطالعه آن به علاقه مندان توصیه می شود.
    همچنین کتاب "با مخاطب های آشنا " مجموعه نامه های علی شریعتی به اعضای خانواده و دوستان می باشد، بیانگر کیفیت ارتباط ایشان با آشنایان می باشد.