از پیرباصفا تا تپههای سرخهحصار
نویسنده: مدیر سایت چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 5698 بازدید
روز جمعه مورخ ۵ دیماه ۹۳، برای دوّمین بار، به همّت انجمن دانشآموختگان و به خصوص آقایان مهندس نصیری و دکتر حسینی بار دیگر همشهریان ارسنجانی در تپههای سرخهحصار در سالنی باشکوه به نام «مروارید» دور هم جمع شده بودند و شور و شعف ناشی از این دیدار وصفناشدنی به نظر میرسید.
برخی در زیر چرخهای ماشین شهر بزرگی مانند تهران شاید گمشدهٔ ارزشمند خود را پس از مدتی طولانی یافته بودند و من هم به نوبهٔ خود از بودن در این جمع باصفا مشعوف بوده اما باور کنید گاهی همصدای پادشاه جم جاه، فلک بارگاه، عارج معارج، صاعد مدارج، ظل الله فی الارضین، قهرمان المائ و الطین، اعظم اعاظم، سلطان بن سلطان و الخاقان بن الخاقان و... را میشنیدم که فریاد میزد، در شکارگاه سلطنتی ما آمدهاید!؟
خوشبختانه شادی و پشتگرمی باهم بودن مرا از بیم نهیب پادشاه قدر قدرت و قوی شوکت قاجار در امان داشت و شاید هم به معدلت و دینپروری مائ الدین المبین مستظهر بودم!
شاهی که کوچکترین بنده او هم حکم بر چرخ برین میراند، آنهم زمانی که کاروان پیشرفت بشر چهارنعل بهسوی قله سعادت و نیک بختی و علماندوزی گام برمیداشته است!؟
ناصرالدینشاه، شه غازی، که «کمین بنده او» حکم بر چرخ برین، دست بر اختر دارد!؟
در این مراسم از سخنان گرمابخش آقای مهندس بهنام نصیری خبری نبود و او با چهرهای خندان و انرژی بیپایان و رویی گشاده ورود مهمانان را گرامی میداشت.
گزارشهای موجز و سخنرانیهای کوتاه آقایان مهندس شیرازی، دکتر حسینی، دکتر ناظمالسادات و کوشش مجری محترم آقای محمدحسین نعمتی در آغاز، توان آرام کردن فضای پرشور را نداشت و شاید در ابتدای دیدار دوستان ناممکن مینمود تا اینکه نوبت به حضور چهرهٔ نامدار پزشکی شهر ارسنجان، آقای دکتر سیّد ابوالقاسم رئیسالسادات رسید و فضا آرامتر شد و پس از آن آواز گرم مهندس سیّد نورالدین موسوی با اشعار نغز و عرفانی پارسی با صدای آواز دوست (ساز جناب لاوهای) همراه شد و گردهمایی را به سمت هنرنمایی هدایت کرد.
خشک چوبی، خشک سیمی، خشک پوست از کجا میآید این آواز دوست؟
در این فضا بود که برخی توانستند کعبهٔ دل را زیارت کنند که فرسنگش اندک میماند، به امید آنکه سعادت بوسه بر کعبه را هم بیابند. البته شعرخوانی آقای مهندس سیَد مرتضی موسوی و لطیفههای قند مهندس سید جواد حسینی برای من حلاوت دیگری داشت.
برای دقایقی در خدمت خانوادهٔ آقای دکتر رئیسالسادات و مهندس سید رضا ارسنجانی بودم که از بستگانم بوده و من از لطف و بزرگواری آقای دکتر و مرحوم آقا میر ارسنجانی (پدر سیّد رضا) همیشه برخوردار بودهام و کوشش آن مرد بزرگوار (آقا میر) در مجلس شورای ملی، در پاسخ به درخواست مرحوم غلامحسین نعمتالهی (معروف به شهردار) و همراهان، نخستین جادهٔ آسفالته را برای ارسنجان به ارمغان آورد.
آقای دکتر رئیسالسادات از دو عزیز سفرکرده (مرحوم دکتر سیّد مرتضی محمودی و سیّد محمّد موسوی) یاد فرمودند و هماندم ناخواسته افکار من از خدمت این پزشک عالیقدر و استاد محترم دانشکدهٔ علوم پزشکی دانشگاه تهران رها و با فوج سفرکردگانی، که از دوران کودکی به خاطر میآوردم، به خصوص پسرعموی بزرگوارم روانشاد مهندس سیّد مهدی موسوی، همراه شد و ابیات زیر را زمزمه میکردم.
رحم اگر هست همان در دل مرگ است، که او اینهمه مرغ اسیر از قفس آزاد کند
مردن عاشق نمیمیراندش در چراغی تازه میگیراندش
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به منزلها رسید و ما هنوز آوارهایم
و یکباره به خود بازگشتم و از سرکار خانم دکتر احوال بچّهها را پرسیدم و انگار فراموش کرده بودم که اکنون چهار دهه از روزهای آغازین حضورم در تهران میگذرد و بچّههای موردنظر من اکنون مردی برومند و بانوانی شهره و توانا هستند با مسئولیتهای اجتماعی و خانوادگی.
انگار نمیخواهم باور کنم که شش دهه از عمرم میگذرد و یادم رفته بود که نه اینجا «پیرباصفا» با آن چشمهٔ فقیر و سخی و گوارایش است و نه امروز «روز سیزده به در» و نه من کودکی خردسال در کنار خانواده، آخر عطر آن فضای دلانگیز به مشامم میرسید و به نظر میآمد کودکی و نوجوانی و جوانیام را به یکباره و در محیطی متفاوت بازیافتهام.
بله اینجا همهٔ امکانات فراهم آمده بود، سالن مجهز، پذیرایی شایسته، صندلیهای راحت، زحمت سفر اندک و... امّا هوای نوروز پیرباصفا، به خصوص اگر ترنم بارانی هم روز قبل بوتهها و درختان و صخرهها را شستشو میداد و آمادهٔ پذیرش مهمانان مینمود، بهشت کودکیام تکرار میشد و همه کاستی و محرومیت و کمبود و ناملایمات گذشته با دست توانای پدر و مهر و محبت مادر و... که تنها در آن زمان تجربه کردم، از یاد میرفت.
ریگ آموی و درشتیهای او زیر پایم پرنیان آید همی
بیشک فقر عمومی، نبود کمترین امکانات و ویرانههایی به نام خانه از یادم نرفته و ساختمانهای مدرن امروز، در نام سالنهای مروارید و صدف، با همه چشم نوازیش قابل انکار نمیباشد، امّا یادم به فرمایش بزرگی که باغ دانشش را تمام ناشدنی دانستهاند و یکی از افتخارات قرن حوزه و دانشگاه به شمار میرود میافتم، «دکتر جعفر شهیدی» که او در مورد تحصیلش در نجف فرموده:
«در آن گرمای نجف که نمیدانم حرارت چند درجه بود و من آنوقت دماسنج نداشتم و همینقدر میدانم که آب لوله را که باز میکردم جوش بود و شب که میخوابیدم یک طرف بدنم را زمین میگذاشتم تا با حرارت آجرفرش گرم میشد و عرق میکرد و...»
و ادامه میدهد:
«به صراحت میگویم که بهترین دوران زندگانی من همان سالها بود که البته سختترین نیز بود.»
بگذریم، بسیاری از مردان و زنان پیرباصفای من اکنون بهسوی معبودشان پرواز کردهاند که رحمت خداوند بر همگی آنها باد و از کودکان آن سالها، آنان که ماندهاند در چهرهاشان اثر گذر اسبان تندرو سیاه و سپید، در این چند دهه، بهسختی نمایان گردیده و مثل من را شاید فریاد شیخ اجل از خواب بیدار کند که فرمود:
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این چند روز دریابی
از خود میپرسم: آیا بهراستی حکمت و خرد پیران پیرباصفا را در ضمیر همچو منی هم میتوان یافت؟ گرچه بدون شک کتاب آفرینش خداوندی (بیشتر از آنان) در برابر دیدگانم باز بوده و سفرهای دور و نزدیک بسیار داشتهام و با بزرگان علم و خرد از چهارگوشهٔ دنیا آشنا گردیده و برخی از زبانهای دیگر را فراگرفتهام و...
اما این پدیدههای «چندی» که مرا در قیاس با پدرم شاخص مینماید بهراستی آنجا که «چونی» هم به میان آید، آیا باز، همچو منی، حرفی برای گفتن دارم؟ که آنچه آموختهام درسهای مکتبی است نه عقلی که بخشش یزدان بوده باشد.
عقل دو عقل است، اول مکتبی که «در آموزی به مکتب چون صبی»
اما پیران خرد دیروز بسیارشان از عقل دیگر بهره جسته بودند:
عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه آن در میان جان بود
صائب از قول آنها به ما میگوید:
چه سود اینکه کتب خانه جهان با توست؟ به علم آنچه عمل میکنی همان از توست
شاید مرد و زنی از آن نسل را کمتر بتوان در فضای ملون شهرها یافت و من از درگاه کبریایش آرزو میکنم که بتوانیم از جهل نخست کودکی خود را رهانیده تا شاید به جهل متفاوت واپسین که با اندکی آگاهی همراه باشد دستیابیم.
اما تغییرات را در این چند دهه نهتنها در چهرهها بلکه در بسیاری زمینههای دیگر یافتم که البته فینفسه دگرگونی میمون و مبارک است.
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
امیدوارم کودکان و نوجوانان و جوانان امروز ارسنجان بتوانند از تغییرات ظاهری فراتر رفته و به عالم جان برسند تا به فرمودهٔ شیخ محمود شبستری:
ز تن بگذر برو در عالم جان که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا بهکلی فقد گردد بهشت نسیه آنجا نقد گردد
تصور من این است که باید سخت کوشید، نخست برای تعالی کشور که خود در گروی پیشرفت عناصر تشکیلدهندهٔ اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و.... روستاها و شهرهای کوچک است و از این منظر هر حرکتی در جهت توسعهٔ ارسنجان را میتوان در جهت خدمت به ایران عزیز تلقی نمود، اگر از افراط و تفریط بری باشیم و یکباره همهٔ هستی را در محدودهٔ جغرافیایی خاص خلاصه نکنیم.
به آثار علمی و فرهنگی مکتوب و شایسته بیشتری نیاز داریم و به نظر میرسد باید یک معلّم، یک اقتصاددان، یک ورزشکار، یک فیلمساز و... شاخص در سطح ملّی همچون دهخدا، سمیعی، شهیدی و... تقدیم جامعه کنیم، چنانچه روستاهای کوچکی چون بشِرویه، کدکن، پاریز، قیدار و حتی «دوان» و «بیضا» در پیرامون ما چنین کردهاند.
عزیزان ما باید گامهای بلندتری برداشته و به آنچه بوده و هست اکتفا نکنند و انجمن دانشآموختگان ارسنجان نیز میباید رسالت خود را در خودباوری و انگیزش دهی برای رسیدن به دست نیافتهها متمرکز کند تا بستر لازم برای رشد کودکان و جوانان جامعه شهری و روستایی ارسنجان فراهم آید.
«افتخارآفرینها را باید ستود، اما راه بیانتها را نیز باید دید.»
با پوزش که صحبت به درازا کشید و به امید آنکه در هر حرکتی چراغ هدایت خاندان نبوّت فراروی راهمان باشد و با یادی از مرحوم دکتر حمیدی شیرازی (که باواسطه ارسنجانی میباشد) که خطاب به استاد بزرگوار فروزانفر معروض داشته سخنم را به پایان میبرم:
«هر چه هستی گنجی»
من نیز میگویم:
فرهنگ ارسنجانی همچنین است، هر چه هست گنج است.
والعاقبه للمتقین
و چه بد که اکنون نصیحت شیخ اجل به ذهنم رسید که دیگر دیر شده است نا زبان درکشم.
زبان درکش، ار عقل داری و هوش چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش
سیّد زینالعابدین موسوی
دیدگاههای شما (2)
-
مهمان - کاظم سالاری
باید به وجود چنین انسان های فهمیده ای افتخار کرد.
توفیق شاگردی در کلاس دکتر را داشته ام.
تک تک گفته های ایشان درس زندگی است.
خوشا به حال شما ارسنجانی ها بعلت داشتن چنین مردمان فهیمی،والبته همان طورکه فرمودند تنها محدود به ارسنجان نیستند بلکه متعلق به کشورعزیزمان ایران نیز هستند.0 پسندیدم -
با تشکر
پیوند بین پیرباصفا و تپه های سرخ حصار تهران پلی بود به منظور رسیدن به حدود نیم قرن پیش و البته جناب دکتر موسوی خود در این سفر هادی و همراهمان بوده اند.
پیر باصفا از نگاه نسل ما تنها یک مکان فیزیکی، با صخره ها و دروازه سنگی با عظمت و زیبا و دشت و دامنه و کوهستان اطراف، نیست و یادآور دوران کودکی و نوجوانی و وجود دوستان و آشنایان بسیاری است که یا چهره در نقاب خاک کشیده اند و یا از ما دور هستند و فاصله ای بلند بینمان ایجاد شده و به برکت شکل گیری انجمن دانش آموختگان در تلاشیم تا یکبار دیگر دست هایمان به سوی هم دراز شود(ان الله مع الجماعه) .
در گردهمایی دوم یکی از همشهریان را دیدم که چهل سال پیش دانشجو و مبارز بود و من هرگز فرصت مصاحبت با او را نداشته و در مبارزه و نگرش هم مشی یکسان نداشتیم ولی این بار با علاقه نام نویسی نمود و حضور یافت و اظهار نمود طرح های زیادی در زمینه توسعه ارسنجان دارد و عرضه خواهد نمود.0 پسندیدم
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: