A+ A A-

اعتماد و عزت نفس

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

انسان موجودی اجتماعی، کمال جو، توفیق طلب و البته حریص و طماع بشمار می رود. امیال و آرزو و خواسته ها، افراد و اجتماع را به تحرک و تکاپو وا می دارد و گام به گام به جلو هدایت می کند.
تکاپو و تلاش و کوشش برای توسعه و تعالی و پیشرفت صفتی نیکو و مزیتی برجسته به شمار می رود ولی آنچه در عمل اتفاق می افتد می تواند متفاوت با رویا پردازی یا ذهنیات و امثال آن باشد.
بچه که بودیم تمام سعی خویش را متمرکز بر اخذ نمرات خوب و سبقت گرفتن از همکلاسی ها یا انضباط و حرف شنوی و امثال آن می نمودیم و چنانچه به خواسته امان می رسیدیم غرق در شادی و نشاط و غرور می شدیم و اینچنین بود که شخصیتمان در مقایسه ها و امتیازها و نمرات و تعریف و تمجیدها شکل گرفت و تا مدت زمانی که در محیط های آموزشی و پرورشی قدرت خودنمائی داشتیم سرآمد می نمودیم.

رفته رفته وارد دنیای واقعی و متفاوت تری شدیم، خانواده تشکیل دادیم و با قبول مسئولیت در سازمان تعهدی دیگر پذیرفتیم و در نقش همسر، پدر یا مادر، معتمد، مدیر، معلم، استاد، همکار، راهنما، مربی، صاحب کار و....باید خودی نشان می دادیم و در کنش و واکنش با محیط متغییر قرار گرفتیم.
از روستا به شهر و از شهر به پایتخت مهاجرت کردیم و بطور مداوم مبنای مقایسه و سنجش موفقیت امان تغییر می کرد و آنچه در ظاهر از جنبه های مختلف می دیدیم با آنچه در طلبش بودیم فاصله بلند و معنادارتری داشت و به دونده ای می ماندیم که در پشت قطاری (به امید رسیدن به آن) می دود و سرعت قطار بطور مداوم در حال افزایش است.
درست حدس زده اید، اعتماد و عزت نفسمان از هر سو در معرض تهاجم و تهدید قرار گرفته بود، همکاران و روسا و اطرافیان ما دیگر صفای باطن گذشته را نداشتند و در چنگال امیال و خواسته های ناچیز خویش گرفتار آمده بودند و حرص و طمع همه را به ناکجاآبادی ویران می کشاند.
بیست سال است که من در مناطق مختلف شمال غرب و شرق تهران زندگی می کنم و از شرقی ترین قسمت ها( شهرک های قائم، محلاتی، نفت، دارآباد، ازگل، سراج، لویزان، شیان و...) تا شمال مرکزی (پاسداران، اختیاریه، کامرانیه، فرمانیه، نیاوران، درروس، الهیه، جردن، تجریش، زعفرانیه، ونک و...) و شمال غرب (شهرک غرب، سعادت آباد، پونک، ولنجک، اوین درکه و...) را گشته ام و در بالغ بر ده سازمان و شرکت بعنوان مدیر ارشد شاغل بوده ام و نظاره گر برج های سر به فلک کشیده و خانه ها و ویلاها و فروشگاه های معظم و خودروها و...و همچنین رفتارها و شیوه های تعاملی مردم هستم و تهران را بارها از فراز کوه ها دیده ام.
جریانی بسیار قوی در بستری آلوده و شبهه ناک حیات اجتماعی ما را در معرض تهدید قرار داده است و به ما القا می کند که "اگر با ما نیستی در برابرمان قرار داری و منتظر خرد شدن باش" و شاخص ها در اعتیاد و بزه های اجتماعی و طلاق و مهاجرت و بیماری های روحی و گریز از ازدواج رسمی (ازدواج سفید) و حاشیه نشینی و حیف و میل و سایر مظاهر فساد، موید این معناست.
چه باید کرد؟ جز اینکه روی پای خود بایستیم و مقاومت کنیم و تسلیم شرائط نشویم، این جریان اگر چه بظاهر قوی و محکم می نماید در باطن پوچ و پوشالی و شکننده است به عوامل و عناصر نیرو بخش بیشتری نیاز داریم و خیل عظیمی از مردم را شامل می شویم که درد مشترکی داریم و از درک مشترک عاجزیم.
مطالعه در ادبیات، تاریخ، سیاست، فرهنگ، هنر و...نگارش، ورزش و تحرک، مسافرت و تعامل با دیگران، توانمندسازی اطرافیان، یادگیری و توسعه درونی و بیرونی، تقویت بنیان های خانوادگی، مشارکت در فعالیت های اجتماعی یاری رسان و توجه به سلامت جسم و جان در کنار صبوری و کار و کوشش و امید و توکل، فراتر از سیاست زدگی و چشمداشت از سیاسیون، از جمله عوامل نیروبخش و موثر بشمار می روند.
ختم سخن را مزین به شعر زیبای فریدون مشیری با عنوان "ریشه درخاک" می کنم.


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی، همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آنهمه طوفان بنیان کن درافتادی
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را کوچیدن از این خاک
 دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن
 پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آنسوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته، از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته، از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس
 بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
امید روشنائی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی، گل برمی افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه
چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت


سید محمد حسین حسینی                           
چهارشنبه ۲۴ دیماه ۹۳

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند

  • یکی از عزیزان مقیم کانادا پس از مطالعه مقاله فوق یادآور نکات ارزشمندی در تفاوت بین اعتماد به نفس و عزت(حرمت) نفس گردیده بود که در زیر بصورت مختصر شرح می دهم.
    اعتماد به نفس باور به توانمندی و دانائی و ارزشمندی فرد است و دارنده آن خود را به حد کافی قوی و توانمند در اجرای نقشی که پذیرفته (یا به او محول شده) می داند حال آنکه حرمت(عزت نفس) مقوله متفاوتی است با هفت مشخصه به شرح زیر:
    1) تقدس ، به این معنا که هر فردی در جامعه دارای حرمت و تقدسی است که سلب شدنی نیست.
    2) فردیت، به این معنا که من منم و تو دیگری و ما می باید حریم یکدیگر را محترم بداریم
    3)برابری، به این معنا که ما با هم برابریم، من ارزش و اهمیت و اعتبار دارم، همچنانکه شما نیز دارید
    4)یکسانی، به این معنا که ما با هم یکسان هستیم و من نه از شما بهترم و نه بدتر، نه بالاترم و نه پایین تر
    5) من نیز چون شما خود را خوب و مفید و موفق می دانم(اکثریت مردم تلاش می کنند که بهترین باشند)
    6)من از خودم و آنچه که هستم (دارم) احساس شرم نمی کنم
    7) من اضطراب و نگرانی ندارم

  • با سلام-بسیار عالی گفتند جناب دکتر حسینی.فقط یک جمله میتوان گفت:هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشید.متاسفانه درد امروز جامعه را دقیقا بیان کردند وبسیار راهکارهای عالی رو برای درمان این درد پنهان بیان نمودند.و در واقع من رو یاد این شعر مولانا انداخت. بشنو این نی چون حکایت می‌کند از جدایی‌ها شکایت می‌کند
    کز نیستان تا مرا ببریده‌اند از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
    هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
    من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
    هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
    سرّ من از نالهٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
    آتش‌است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد، نیست باد
    آتش عشق‌است کاندر نی فتاد جوشش عشق‌است کاندر می فتاد
    نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هایش پرده‌های ما درید
    هم‌چو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
    نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند
    محرم این هوش جز بی‌هوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
    در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
    روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست
    هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد
    درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام
    بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر
    گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
    کوزهٔ چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد
    هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد
    شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت‌های ما
    ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
    عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا
    با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
    هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا
    چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
    جمله معشوق‌است و عاشق پرده‌ای زنده معشوق‌است و عاشق مرده‌ای
    چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر، وای او
    من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس
    عشق خواهد که‌این سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود
    آینه‌ات دانی چرا غماز نیست زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
    رو تو زنگار از رخ او پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن