A+ A A-

گدایی قانونی

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
بازار وکیل شیراز
بازار وکیل شیراز

حاج ناصر یک اسکناس صد تومانی به من داد و گفت "پسرجان بپر اون طرف خیابون از مغازه ی حاج رجبعلی صراف این اسکناس رو خرد کن بیا!" نمی دانم چرا حاج ناصر و دیگر بازاری ها رجبعلی را با "جیم ساکن "تلفظ می کردند که باعث شده هنوز هم به همین شکل تلفظ کنم . اسکناس را محکم در مشتم نگه داشتم و از حجره زدم بیرون .با احتیاط کامل وارد پیاده رو و خیابان شدم ، این درحالی بود که عابران پیاده را به چشم جیب بر ، موتور سیکلت سواران را به چشم کیف قاپ و خودروهای چند سرنشین را سارق مسلح می دیدم که همگی قصد داشتند اسکناس را از من بدزدند.


فامیل حاج رجبعلی "صراف "بود یا نبود را نمی دانم اما روی شیشیه مغازه اش هم نوشته بود"حاج رجبعلی صراف".وارد مغازه که شدم حاجی داشت با یک مشتری دیگرصحبت می کرد در این فرصت به در و دیوار صرافی که پر از پوستر های رنگی و سیاه وسفید بود نگاه کلی انداختم ، از آن همه پوستر تنها عکس سیاه و سفید غلامرضا تختی وهمان پوستر معروف "عاقبت نقد فروشی و عاقبت نسیه فروشی"که دقیقا پشت سر حاج رجبعلی نصب شده بود درخاطرم هست .
آنچنان در کشف شباهت های حاجی وچهره ی عاقبت نقد فروش دقیق شده بودم که متوجه خارج شدن مشتری نشدم طوری که حاجی گفت "بفرما"
گفتم "من شاگرد حجره ی حاج ناصر هستم "، در واقع شاگرد نبودم و پادوبودم اما چون جایگاه شاگردها بهتر از پادو ها بود ، هر جا می رفتم خودم را شاگرد جا می زدم .شاگردها حقوق معین و خوبی داشتند اما عمده ی درآمد پادو ها انعام هایی بود که از مشتری ها می گرفتند ، وانگهی هیچ کس حاضر نبود پسربچه ای به سن وسال من را به شاگردی قبول کند چون شاگرد حجره ی قالی فروشی حداقل باید توانایی جابجایی قالی و قالیچه را داشته باشد.
در هر صورت گفتم که شاگرد هستم و چون برای حاج رجبعلی هم تفاوتی نداشت گفت "چکار داری؟"تازه یادم آمده بود که برای چه کاری آمده ام ، اسکناس را روی ویترین چوبی-شیشه ای گذاشتم و گفتم "لطفا سکه ی یک تومانی بده" .
همیشه یک کاسه ی بزرگ مسی قدیمی که با نقاشی هایی از گل های تو در توی ظریف تزیین شده بود جلوی سکوی ورودی حجره ی حاج ناصر وجود داشت که با سکه های یک تومانی تا نیمه پر شده بود و هرگاه خالی می شد حاج ناصر دستور می داد تا آن را پر کنند، این سکه ها مخصوص گداهایی بود که واقعن نیازمند بودند. آن ها سرتاسر بازار وکیل را می چرخیدند و برای سلامتی بازاری ها و رونق کاسبی آن ها دعا می کردند و معمولا هم دست خالی رد نمی شدند.غیر از کارهای خیری که حاج ناصر به صورت پنهانی انجام می داد این کاسه پر از سکه یک تومانی را هم جلو حجره گذاشته بود و جالب این بود که همه ی گدا ها از قانونی که حاجی وضع کرده بود مبنی بر اینکه هر گداحق دارد روزانه فقط یک سکه بردارد پیروی می کردندو فقط یکی بر می داشتند.
حاج رجبعلی اسکناس را برداشت و بدو ن اینکه یک کلمه با من صحبت کند شروع کرد به شمردن سکه های یک تومانی و دو تا دوتا آن ها روی ویترین می ریخت ، هرچند که توقع بی جایی بود اما دوست داشتم در حین شمردن در مورد خودم یا کارم سوالی بپرسد تامن جواب بدهم ، اما اصلا به من توجهی نداشت و چون ساکت بود جرات نکردم در مورد اسکناس ها و سکه هایی که زیر شیشه ی ویترین بود سوالی بپرسم ،دوست داشتم بدانم که آن ها مربوط به کدام کشور است و یا ارزش هر کدام چند تومان است ؟ اسکناس های قرمز رنگ گران تر است یا سبز رنگ ؟در هرصورت شمارش سکه ها که تمام شد یک پاکت کاغذی ضخیم و قهوه ای رنگ هم روی ویترین انداخت و گفت"آروم بریزشون توی این و مواظب باش توی راه پاره نشه".
ضمن این که شمردن سکه آن هم صد تا سکه ی یک تومانی را دوست داشتم باید دقت می کردم "که توی بازار کلاه سرم نرود "این جمله ای بود که از همه ی بازاری ها به خصوص حاج ناصر می شنیدم و از آنجا که دوست داشتم خودی نشان بدهم ، مثل شکل های کتاب ریاضی دوران ابتدایی ،اول ده تا سکه را شمردم وروی هم گذاشتم تا ستونی از سکه روی شیشیه ویترین درست شود بعد سکه های دیگر را بدون شمردن روی هم گذاشتم تا هم ارتفاع ستون اول شود ،در زمانی حدود یک پنجم زمان صرف شده توسط حاج رجبعلی صراف برای شمارش سکه ها ، ده ستون یک تومانی به ارتفاع ده سکه درست کردم .یکی از مزایای روش یاد شده این بود که امکان اشتباه را به صفر می رساند، مخصوصن اشتباهاتی که از هفتاد تا نود اتفاق می افتاد ؛مثلا ممکن بود در هنگام شمردن ،بعد از هفتاد و هفت بگویم هشتاد وهفت یا بعد از هشتاد وهفت بگویم هفتاد و هفت .
پس از پایان یافتن کار شمردن سکه ها متوجه شدم که ستون دهم یک سکه کوتاه تر از ستون های دیگر است . یعنی حاجی نود و نه سکه به من داده بود ، زیر چشمی به حاج رجبعلی نگاه می کردم تا واکنش او را نسبت به روش شمردنم ارزیابی کنم که دیدیم او هم با لبخند ورضایت روش من را تایید می کند . وقتی که ارتباط موثر چشمی بین من و حاجی برقرار شد گفتم "حاجی ببخشید! اما یکیش کمه".این ارتباط موثرچشمی از بین رفت و با غیظ گفت" مایکی برمی داریم".
با اکراه و ناراحتی سکه ها را توی پاکت ریختم تا از مغازه بیرون روم اما رک گویی ذاتی بر سیاستمداری اکتسابی من چیره شد وگفتم "اشکال نداره ما این سکه ها رو برای گداها می خوایم ، هر گدایی یکی برمی داره شما هم یکی بردار!".
فرصت برای گفتن هیچ حرف دیگری باقی نمانده بود ،فقط حرکت کردن حاج ناصر از پشت ویترین را که دیدم ، به صورت غریزی فرار کردم . بدون توجه به گل های جدول کنار پیاده رو و عابران پیاده و ماشین های خیابان زند، مثل بچه آهویی که از ترس پلنگی جانش را برداشته و فرار می کند ، من هم پاکت پول را برداشته بودم و فرار می کردم . برای من خیلی دردناک بود که با پاکتی در دست از بین خودروها در حال فرار باشم . تصورم این بود که از نظر سرنشینان خودروها من دزد هستم و حاج رجبعلی هم مالباخته ای است که در پی دستگیری من است ،اما در آن معرکه ،اصلاح تصورات سرنشینان که مالباخته ی واقعی من هستم هیچ اهمیت و ضرورتی نداشت.
وارد بازار که شدم مثل ماهی از وسط جمعیت شلوغ رد می شدم ، فقط وقتی که می خواستم از چهارسوی بازار به سمت راست بپیچم ،در کسری از ثانیه برای اولین بار فرصت کردم حاج رجبعلی را رصد کنم که دیدم در فاصله نسبتن کمی از من با روش تنه زدن به زن و مرد در حال پیش روی است .نزدیکی های حجره ی حاج ناصر که شدم خیالم راحت تر شد، چون در صورت دست یابی حاج رجبعلی به من ، هم چراغی های حاج ناصر با توجه به شناختی که از من داشتند می توانستند مدافع خوبی برایم باشند اما این دلیلی نمی شد که سرعتم را کم کنم ، بنابراین تا حجره ی حاج ناصر یک نفس دویدم.
وقتی روی سکوی حجره پریدم حدس زدم که حاج رجبعلی به خاطرداشتن وزن زیاد از این تعقیب و گریز خسته خواهد شد و یا جهت رعایت بعضی اصول اخلاقی و حرفه ای نهایتا منصرف شده و قایله ختم به خیر خواهد شد.اما دیدم که "نه خیر!" همچنان عصبانی و غضب ناک در حال حرکت است ، بنا بر این به سمت پله ی فلزی سفید رنگی که در قسمت چپ حجره برای رفتن به محل کار و میز حاج ناصر تعبیه شده بود دویدم .
محل کار حاج ناصر به صورت نیم طبقه ای در ته حجره بود که دیوار نداشت ،فقط فضایی ایجاد شده بود تا میز ،صندلی وگاوصندوق حاج ناصر از کف حجره جدا باشد تاحاجی بتواند از بالا بر رفت و آمد های حجره تسلط داشته باشد. چهار صندلی راحتی هم کنار دیوار روبروی میز جهت پذیرایی از مشتری های خاص و دوستان حاج ناصر قرار داشت ، این ها به همراه سماور روسی همیشه جوشان و بساط چایی، تجهیزات نیم طبقه ی حجره بود.
ورود من و حاج رجبعلی آن قدر سریع رخ داده بود که شاگرد ها و حاج ناصر فرصت هیچ واکنشی را پیدا نکرده بودند و فقط داشتند نگاه می کردند، چهار تا یکی پله ها را بالا رفتم و نیمه جان خودم را به نیم طبقه رساندم وبا تعجب دیدم که حاج رجبعلی ول کن معامله نیست و دارد از پله ها بالا می آید. برای امنیت کامل با پاکت سکه های یک تومانی در بغلم، رفتم و پشت صندلی حاج ناصر پناه گرفتم .این در حالی بود که حاج رجبعلی هم روی آخرین پله ایستاده بود ونفس زنان دندان ها را به هم فشار می داد و چپ چپ به من نگاه می کرد.
حاج ناصر که بیشتر از رفتار غیر حرفه ای حاج رجبعلی به خاطر به هم ریختن نظم حجره ناراحت و متعجب شده بود بلند شد و گفت" چی شده حاجی؟"حاج رجبعلی ضمن برخورد محترمانه ای که با حاج ناصر داشت فقط گفت"به من توهین کرده".هرچه حاج ناصر اصرار کرد که چی گفته ؟حاج رجبعلی فقط می گفت " به من توهین کرده".برای حاج رجبعلی خیلی سخت بود که با زبان خودش ماجرا را بازگو کند، درنتیجه مثل هنر پیشه های سینما انگشت اشاره اش را به معنی "به حسابت می رسم " به سمت من تکان داد و بدون خدا حافظی حجره را ترک کرد.
حاج ناصر با دو دلی از اینکه مبادا به عنوان یکی از شاگردهای او آبرویش را کم و زیاد کرده باشم ، بی درنگ از من خواست تا ماجرا را تعریف کنم ، از آن جا که می دانستم در کنار رفاقت حاج ناصر و حاج رجبعلی نوعی رقابت مالی و اعتباری حاکم است ،برای این که تعهد خود را در حفظ منافع مالی حجره ثابت کنم و در حالی که همه ی شاگردها می شنیدند با افتخار داستان را تعریف کردم ودر کمال خوشحالی صدای خنده های بلند و قاه قاه حاج ناصر که در فضای حجره می پیچید را به رخ شاگرد ها کشیدم .

نویسنده داستان - علیرضا نعمت اللهی

نویسنده داستان : علیرضا نعمت اللهی


حاج ناصر بعد از خنده های انفجاری توضیح داد که "درآمد حاج رجبعلی از همین راهه، در کنارش خرید و فروش پول کشور های خارجی هم هست و کارش هم کاملن قانونیه ". برای اینکه نشان دهم که متوجه شدم گفتم "پس این سکه ها رو از گدا ها می خره؟" حاج ناصر باز هم خندید و گفت" آره ،اما از بانک ها هم می گیره" باز برای نشان دادن فهم خود از روابط مالی و همچنین خودنمایی گفتم" یعنی از گدا ها صد و یک سکه یک تومانی می گیره و به اون ها یک اسکناس صد تومانی می ده؟" برای تایید خنده ی دیگری کرد و برای این که به این قضیه فیصله داده باشد گفت"برو وسکه ها رو بریز توی کاسه".گفتم "پس حاج رجبعلی گدای قانونیه؟" گفت "برو دیگه ".
آن روز احساس کردم که استعداد فهم روابط مالی را دارم که این می توانست سکوی پرشی برای موفقیت در تجارت باشد. تا آخر وقت کاری برای خودم برنامه ریزی و خیال بافی کردم که باید از فرمول های دیگر امور مالی و تجاری سر در بیاورم .این اتفاق تنها در ادامه ی روابط من با دیگر بازاری ها و نزدیکی بیشتر به حاج ناصر صورت می گرفت . اگر حاج ناصر دختری مناسب سن و سال من هم داشته باشد که روند پیشرفت من شتاب بیشتری خواهد گرفت و در صورت درست از آب درآمدن همه ی پیش بینی ها، در آینده ای نه چندان دور یا نه چندان نزدیک نیم طبقه حاجی متعلق به من خواهد بود.
اما اولین مانع را خودم در راه تاجر شدنم ایجاد کرده بودم . بعد از آن قضیه، بدون اینکه حکمی از طرف کسی صادر شود تا آخر آن تابستان به صورت اتوماتیک از ترس حاج رجبعلی به صرافی نرفتم که باعث شد کلی از آموختن قوانین مالی عقب بیافتم.
دومین مانع پیشرفت من هم در اثر همین حادثه ایجاد شد ،چون بعد از خودنمایی کذایی ،حاج ناصر نگران از رک گویی و بی محابایی من، هیچ یک از ماموریت های مهم مالی خارج از حجره و ارتباط با دیگر بازاری ها را به من محول نکرد طوری که حتا وقتی می خواست یک بسته سیگار برایش بخرم تاکید می کرد که با فروشنده بحث و کل کل نکنم ، آخر سر هم از کشیدن سیگار منصرف می شد و می گفت"ولش کن یه نخ سیگارهم که کمتر بکشم بهتره " .
سومین مانع را هوش و استعداد من که توسط حاج ناصر و در طول دوره ی تابستان کشف شده بود ایجاد کرد .من و حاج ناصر توافق کرده بودیم که بعدازتعطیلات تابستان هم در حجره بمانم و به مدرسه نروم اما حاج ناصر به عنوان یک دلسوز واقعی با اشاره به استعداد من در یادگیری ،آخرین دستمزدم همراه با پاداش و انعام زیاد و کتاب های سال دوم راهنمایی را به من داد گفت"مادر بزرگت به من گفته که دیگر نباید به حجره بیایی و باید به مدرسه بروی".اما وقتی هم با مادر بزرگم صحبت کردم گفت"حاج ناصر خودش دوست داره تو درس بخونی و به من گفته دیگه نری حجره ".هر چه رفتم و آمدم اصرارم فایده نداشت و هیچ کدامشان مسوولیت اخراج من را به عهده نگرفتند.
آغاز ارتباط مادر بزرگ و حاج ناصر را نمی دانم اما مادر بزرگ پل ارتباطی من و حاج ناصربود و برای خلاصی از شیطنت های تابستانه ام، من را به حاج ناصر معرفی کرده بود .
پس از مرگ پدر بزرگم ، هیچ کدام از نوه هایش داوطلب نشدندمادر بزرگم را از تنهایی در آورند.اما من به دلایل منطقی حاضر شدم که تمام وقت با مادر بزرگم زندگی کنم. مهم ترین عاملی که باعث شد وسایلم را جمع وکانون گرم خانواده را ترک کنم آزادی بی قید وشرطی بود که تنها درصورت اقامت در خانه ی مادر بزرگ نصیبم می شد.مادر بزرگ روزها نیازی به من نداشت اما ضمن این که حاضر نبود اعتراف کند ،به نظر می رسید شب ها می ترسد تنها در خانه بخوابد و می گفت "تو مرد خانه ی من هستی ".
تا پایان دوره دبیرستان و دانشگاه با مادر بزرگ زندگی کردم .چون همانند خیلی از مادر بزرگ های دیگر، علی رغم داشتن چندین فرزند و تعداد رو به رشد نوه ها باز هم تنها زندگی می کرد ، تعهد داشتم به پاس زحمت هایی که برایم کشیده بود از او حمایت کنم. بر این اساس یک دستگاه تلفن همراه معمولی با یک خط تلفن اعتباری برایش تهیه کردم تا درصورت لزوم با من تماس بگیرد . آموزش همه ی منوهای تلفن همراه به مادربزرگم خیلی کار مشکلی بود. در نتیجه شماره ی خودم را به صورت پیش فرض روی عدد یک تنظیم کردم و به او گفتم که برای تماس با من کافیست عدد یک را بگیرد و دگمه سبز را فشار بدهد . اگر چیزی لازم داشت برایش تهیه می کردم .خوشبختانه از سلامتی جسمی خوبی هم برخوردار بود و نیازی به دوا و دکتر نداشت . بنابراین به او گفته بودم جهت صرفه جویی در هزینه های مکالمه ،فقط در مواردضروری با من تماس بگیرد.
برای مدتی ارتباط ما بر همین منوال بود تا این که متوجه شدم چند روز است مادر بزرگ تماس نمی گیرد ،دلواپسش شدم و با او تماس گرفتم ،گفت"مادر جان هر چی می خوام باهات تماس بگیرم نمی شه ، فکر کنم تلفن خرابه " گفتم "نگران نباش! امروز عصر میام نگاش می کنم".
وارد خانه مادر بزرگ که شدم مثل همیشه دست راستش را دور گردنم انداخت و پیشانیم را بوسید.بعد از احوال پرسی های معمولی گفتم "گوشیت رو بده ببینم" . دیدم مشکلی ندارد اما شارژ اعتباری ده هزار تومانی که اخیرن وارد کرده بودم تمام شده است.تماس های خروجی را کنترل کردم و متوجه شدم که فقط در حد چند دقیقه با من تماس گرفته است اما این تماس ها نمی توانست شارژ اعتباری را تمام کرده باشد.
با اعتماد کامل از اینکه مادربزرگ توانایی کار با منوی پیامک را ندارد جهت اطمینان بیشتر وارد منوی پیام ها شدم .اولین گزینه ی آن صندوق ورودی بود که مانند همه ی تلفن ها مملو از پیام های تبلیغاتی و مسابقات آبکی بود:
- اولین سوال :کدام جزیره ایران را برعکس کنیم "مشق" می شود؟ ۱- قشم ۲- هرمز، هر پیام ۱۵۰ تومان .پاسخ صحیح را بفرستید و ۵۰۰۰ امتیاز بگیرید.
- ثروتمند شو! با ارسال عدد ۲ وارد باشگاه هواداران ما شوید.هر پیام ۱۵۰ تومن.
- جام جهانی را پیش بینی کنید :دوست دارید کدام تیم برنده شود؟ 1- ایران 2- آرژانتین هر پیام ۲۵۰ تومن .
- Bonjour (بونژوغ) راحت فرانسوی را یاد بگیرید با ارسال عدد2 شروع کنید هر پیام ۲۰۰ تومن .
- کدام عدد جا افتاده است؟ ۱۳۴۵ .جواب را بفرستیدو یک مرسدس بنز برنده شوید و ۱۰۰۰ امتیاز بگیرید.
- ......
- .....
بدون توجه به آن ها وارد صندوق پیام های ارسالی شدم ودیدم که "بعععععله" مادر بزرگ در همه ی مسابقات شرکت کرده وبر حسب اتفاق در بعضی از آن ها چندصد هزار امتیاز هم کسب کرده است و عن قریب است که چند خودرو برنده شود و با جمع خانواده به جام جهانی برود.حتمن تا آن زمان به زبان فرانسوی هم مسلط شده است!

گفتم "مادربزرگ مگه با موبایلت چکار کردی؟" گفت"هیچی مادر !هر وقت صدای زنگش در میومد فکرکردم تویی ،عدد ۱ را می زدم و دگمه ی سبز را فشار می دادم ".براش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و ازاو خواستم تا دیگر تکرار نکند.
بعد از خوردن یکی دو تا استکان چای داشتم با یک حساب سر انگشتی سود تقریبی حاصل از این شرط بندی نوین را تخمین می زدم که یادم آمد هر بار هم که به دستگاه خودپرداز مراجعه می کنم نیز بابت هر خواسته ای که در جهت رفاه مشتریان است ، هزینه ی ناچیزی از حساب مشتری کسر می شود.
گفتم :"مادر بزرگ می دونی چقدر پول توی حسابت داری؟"
هر چند این سوالی بود که هیچ کس پاسخ صحیحی به آن نمی داد مخصوصن مادر بزرگ ها که برای پس انداز و تامین آتیه به هیچ کس بجز متصدی بانک اعتماد نمی کنند.
گفت"نمی دونم چطور مگه؟"
چون می دانستم که مادر بزرگ برای موجودی حسابش وسواس است گفتم :
"هیچی ، فقط بدون که الان مثل قدیم نیست و لازم نیست هر روز موجودی حسابت را بگیری"
گفت"چرا؟"
گفتم "جمله ی معروف راکفلر رو شنیدی ؟"
با تعجب گفت "جمله ی کی مادر؟"
چون خودم هم راکفلر رو نمی شناختم توضیح دادم که" هیچی مادر فقط بدون که هربار موجودی می گیری یه مبلغ ناچیزی از حسابت کم میشه؟"
سوال کرد"چطور همچین چیزی ممکنه؟"
اشاره کردم به قدیم که "یادته بچه بودیم و عیدی هامون رو می شمردیم و شما می گفتی نشمار کم میشه ؟"
با سر تایید و اضافه کرد"آره اما چه ارتباطی داره ؟اون فقط یه شوخی بود"
گفتم " اما الان یه عده دارند جدی جدی از اون شوخی سو استفاده می کنند."
****
مبلغی که برای هر بار موجودی گرفتن از حساب کسر می شود را ضرب در تعداد تقریبی نیمی از صاحب حساب ها برای یک روز کردم ، با عددی که به دست آمد فقط می توانستم بگویم :
"خدا رحمتت کنه حاج رجبعلی ، منو رو حلال کن! فکر می کردم که خودت تنها گدایی قانونی رو بلدی".

 

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • سلام جناب نعمت الهی
    لذت بردم از خوانش داستانتون ، تلفیق مضامینی که داشتید خیلی خوب بود.
    مقایسه اخر داستان هم خیلی جالب بود ممنون
    شاد و پیروز باشید

  • مهمان - لیلا نعمت اللهی

    باسلام خدمت آقای نعمت الهی
    شناساندن واقعیت های اجتماعی با داستان پردازی بخصوص داستانی که کمتر با تخیل در آمیخته شده بیشترین تاثیر را بر مخاطب خود خواهد گذاشت چرا که نزدیک بودن داستان با واقعیت خواننده را تا پایان در هیجان نگه می دارد داستان شما از این دست بود جالب و تاثیر گذار
    پیروز و سربلند باشید.

  • درود بر شما بسیار زیبا بود اگرچه بنده از قواعد داستان نویسی ونگارش سر در نمی آورم اما متوجه نگارشی زیبا و جلب کننده میشوم .موفق باشید

  • با سلام از مقاله زیبای شما. از آن لذت بردم زیرا یک بخش از روال اخلاقی و رفتاری ما مردم این گوشه از جهان و خاورمیانه را نشان می دهد. در استرالیا که بودم به این ویژگی رفتاری خودمان و تفاوت آن با کردار مردم دیگر کشورها و بویژه چینی ها پی بردم. به درست یا غلط، ما مردم خاورمیانه برای کاری که به ما سپرده می شود بسیار جویا می شویم تا سر از کار کارفرما در آوریم. ببینیم چه کار می کند و چند درآمد دارد و کار ما چقدر برایش سودآور است. برای همین هم هست که همانگونه که جناب نعمت اللهی نوشته اند در مواقع زیادی کار خود را از دست می دهیم همچنانکه آقای نعمت اللهی گرامی، دیگر به مغازه مرحوم رجبعلی فرستاده نشدند.
    در استرالیا هم استادان تمایل بیشتری داشتند تا دانشجوهای چینی کارشان را انجام دهند. چینی ها سرشان به کار خودشان گرم بود و به اینکه استاد چه کار می کند و این کاری که به آنها سپرده شده چه فایده ای برای استاد دارد یا ندارد، نداشتند. پولشان را می گرفتند و کار را بر اساس دستور انجام می دادند. به حواشی کار نداشتند. ولی ما اینگونه نیستیم. می خواهیم سر از کار در بیاوریم و برخی اوقات بگوییم این کس که این اندازه پول درآورد یا پست گرفت، مربوط به کمک من بود. حقم را خورد تا به اینجا رسید و از این گونه حرفها. برای نمونه جناب نعمت اللهی گرامی ما که تازه شاگردی بازار را آغاز کرده بوده است (پادوی بازار) به رجبعلی صراف که پول در گردش او بازار را مدیریت می کرد به روشنی لقب گذا می دهد تا او انچنان عصبی شود که از جایش بلند شود و تا درب مغازه حاج ناصر بدود. به هر روی این یکی از ویژگی های مردم ماست که اگر درست مدیریت نشود می تواند زیانبار هم باشد. امیدوارم این نکته اجتماعی کسی را نرنجاند چون هدفم آگاهی دادن جوانان به برخی از رفتارهای اجتماعی با بزرگترها و خارجی ها بود.

  • مهمان - رئیس السّادات

    سلام علیکم.زیبا ، جذّاب و طنزی کاملاً طنّاز بود. علیرغم فرصت کم تا آخر خواندم.موفّق باشید و انشاالله بزودی شاهد چاپ و نشر کتابی جدید از شما باشیم.

  • عالی بود جناب نعمت الهی

  • مهمان - 36 ساله

    باز هم به انصاف رجبعلی که صد ویک حساب میکرد بانک های امروز ندیده بود

  • با سلام
    داستان زیبایی را که آقای علی رضا نعمت الهی نوشته اند بسیار رسا ،گویاو خوش قلم رقم خورده بود آفرین بر این شهروند شهر جان – بنده را که سن شناسنامه ایم بیشتر از ایشان است به پله های جلوی پیشخوان صرافی بردند و همراه خودشان با 99 سکه به فرش فروشی ناصر آقا کرونی – سپاس از ایشان – امیدوارم دوستان و کار بران دیگر لطف کرده و خاطرات زیبای خود را پنهان نکنند
    از انجمن دانش اندو ختگان و مدیریت سایت آقای مهندس نصیری سپاسگزاریم که باعث رونق تراوشات قلمی دوستان و همشهریان شده اند. منتظر کارهای قلمی ،گزارشات هنری و مقالات علمی همه ی عزیزان بخصوص همشهریان عزیز هستیم . دوستدار محمدحسین شیرازی

  • با درود

    اگر چه ما جوانان دهه های 40 و 50 نیستیم که این داستان جالب را لمس کنیم، اما بواسطه اینکه فرزندان
    جوانان ان موقع هستیم تمام ان راحس می کنیم و با ان ارتباط برقرار می کنیم.
    رجبعلی صراف ، ابو غداره، کرم ساری اس کرو (احتمالا کاروانسرای استاد کریم)دروازه کازرون ، سر دزک و خیلی شخصیت ها و محلات ان موقع شیراز همه
    بواسطه داستانهای واقعی و اتفاقاتی که برای پدرانمان افتاده ، برای ما نا اشنا نیستند.
    همه ما ار سنجا نی ها دکتر ادیشو آلمانی را از صحبت های پدران و مادرانمان می شناسیم بدون انکه او رادیده باشیم و چه خوب که عکس او رادر همین سایت دیدیم.
    اقای نعمت اللهی عزی،ز دست مریزاد. من را به یاد داستانها و زجرهای کشیده شده ی گذشتگانمام انداختی و البته با متنی دلنشین.
    از اینگونه داستان ها و بهتر بگویم تاریخ ان زمان کم نبودند که یا به علت بی ذوقی ادبی و یا تنبلی ما جوان ها همراه با گذشتگانمان به زیر خاک رفتند.
    افسوس که ما با فرزندانمان بیگانه شده ایم ، ایا واقعا 30-40 سال دیگر فرزندان ما خاطره ای یا قصه ای از زندگی ما بیاد دارند؟
    بجا ست بر شما که صاحب ذوق هستید و دست به قلم ، خاطرات ان موقع را در قالب داستا نهایی اینچنین زنده نگه دارید.
    برای این منظور همه دوستان را سفارش می کنم به خواندن داستا نهای کوتاه علی اشرف درویشیان،
    به امید روزی که کتاب یکی از همشهریانم را در قالب داستا نهای کوتاه و بلند اینگونه را بخوانم.

    با تشکر

  • مهمان - محمد حسین شیرازی

    با سلام
    داستان زیبایی را که آقای علی رضا نعمت الهی نوشته اند بسیار رسا ،گویاو خوش قلم رقم خورده بود آفرین بر این شهروند شهر جان – بنده را که سن شناسنامه ایم بیشتر از ایشان است به پله های جلوی پیشخوان صرافی بردند و همراه خودشان با 99 سکه به فرش فروشی ناصر آقا کرونی – سپاس از ایشان – امیدوارم دوستان و کار بران دیگر لطف کرده و خاطرات زیبای خود را پنهان نکنند
    از انجمن دانش اندو ختگان و مدیریت سایت آقای مهندس نصیری سپاسگزاریم که باعث رونق تراوشات قلمی دوستان و همشهریان شده اند. منتظر کارهای قلمی ،گزارشات هنری و مقالات علمی همه ی عزیزان بخصوص همشهریان عزیز هستیم . دوستدار محمدحسین شیرازی

نمایش دیدگاه‌های بیشتر