اکبر بهداری و بهداری ارسنجان
نویسنده: سید محمد جعفر ناظم السادات چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 9957 بازدید
نوشتن کار بسیار سختی است و از همین روی شمار اندکی از مردم و حتی دانشآموختگان دانشگاهها دست به قلم میشوند. گرچه نوشتن مقاله در مجلههای دانشپایه کار سختی است، بر این باورم که نوشتههای اجتماعی که به کارکرد و خوبی و بدی مردم میپردازد و کسی را مینوازد و بر کسی دیگر خرده میگیرد، کار بسیار دشوارتری است. با این همه، دیدن خوبیها و بدیها، دادگریها و بیدادها، خندهها و گریههای مردم، انسان را آرام نمیگذارد. درونت به تو دستور میدهد که اگر انسانی و میتوانی این خوبیها و بدیها را بنویسی و به تاریخ بسپاری چرا بیکار نشستهای. این دستور درونی است که مرا برای نوشتن نوشتارهای وابسته به مردم بر میانگیزاند. امید آن دارم که خدای بزرگ این نوشتار را در راستای تیمارداری بندگان خودش بپذیرد و بندگان خدا هم مرا از دروغ و بزرگ کردن یا کوچک کردن بدون دلیل کس یا کسانی بدور بدانند.
یکی از انگیزههایم از اینگونه نوشتارها آن است که یادآور شوم برای دیدن خوبیها و انسانهای خوب نیاز نیست تا در تاریخ و گذشتهها و نشدنیها راه پیمایی کنی. همین مردم نزدیک تو اگر راستیهایشان بیش از ناراستی است قهرمانند و میتوانی به آنها ببالی. نیاز نیست تا همسایهٔ تو کسی باشد که هیچ کم و کاستی در کارش نباشد تا از او به نیکی یاد کنی. گرچه هر انسانی دارای افزونی و کاستیهای فراوانی است، اگر دوست، همسایه یا بستگانی داری که بیش از دیگران برای خشنودی خدا در راه تیمارداری مردم میکوشند تو با یک قهرمان در پیوندی و ارزش او را بدان.
آغاز این داستان
چند روز پیش از دیدارمان برادر گرامیاش از این جهان چشم فروبست و اورا داغدار و سوگوار نمود. بسیار دوست داشتم که به پاس گوشهای از مهربانیهای خودش و برادر گذشتهاش، در برنامه ختم و پرسه آن دوست از دست رفته شرکت کنم. چون آن دوست در روزهای پایانی سال ۱۳۸۹ از این جهان رخت بربست و به سرای همیشگی شتافت، نتوانستم در برنامهٔ سوگش باشم. در آن روزها سرگرم سر و سامان دادن به کارهای دانشجویان و به پایان رسانیدن برخی از کارهای مرکز پژوهشی در دانشگاه شیراز بودم. افسوس که این گرفتاریها که بیشتر در پیوند با کارها و نیازهای دیگران بود، نگذاشت که برای رفتن به پرسه و ختم به ارسنجان بروم. به ناچار تلفن کردم و از نیامدنم پوزش خواستم و گفتم که برای گفتن سر سلامتی چند روز آینده به ارسنجان خواهم آمد.
بامداد روز یکشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ پس از نماز چند آیهٔ قرآن را بیاد برادرش خواندم.از خدا خواستم که بازماندگان آن سفر کرده بپذیرند که از جان و دل دوست داشتم که در مجلس یادبود شرکت کنم و لیکن آمدنم به زیان شماری از دانشجویان و کارکنان بوده است که میدانم خانوادهٔ آن سفر کرده خشنود به اینگونه کارها نیستند. برای آمدن به مجالس یادبود اینگونه کسان درگذشته انگیزهٔ فراوانی دارم که اینک گوشهای از آن را بازگو میکنم.
به یاد میآورم روزهایی را که مانند بسیاری دیگر دانش آموزان ارسنجانی برای درس خواندن به شیراز رفته بودم. از مهرماه سال ۱۳۴۹ که در کلاس هشتم دبیرستان سلطانی قدیم شیراز نامنویسی کردم تا خرداد سال ۱۳۵۴ که از دبیرستان شاهپور شیراز دیپلم گرفتم، دانش آموز دبیرستانهای شیراز بودم. در سالهای پیش از ۱۳۵۰ دانشآموزان ارسنجانی پس از خواندن کلاس نهم برای گرفتن دیپلم (کلاسهای دهم، یازدهم و دوازدهم) راهی شیراز میشدند. هر چند نفر از این دانشآموزان با اجارهٔ یک اتاق در خانهای جا میگرفتند و دل به درس و مشق میسپردند. من پس از خواندن کلاس هفتم به همراه برادرم که کلاس نهم را به پایان برده بود راهی شیراز شدم. بسیاری از همکلاسیهای من برای دورهٔ دوّم دبیرستان به شیراز نیامدند زیرا توانستند از نوگشایی این دوره در ارسنجان بهرهمند شوند.
دوری از پدر و مادر در آن سن و سال کار سختی بود و به یاد دارم که هرگاه به ارسنجان میآمدم و دوباره به شیراز میرفتم تا چند روز ناخوش و سر به گریبان بودم. پدر و مادر بسیاری از دانشآموزان در ارسنجان درآمد چندانی نداشتند و نمیتوانستند هزینههای زندگی فرزندان خود را به گونهای شایسته فراهم کنند. از این رو، شماری از دانشآموزان با کار کردن در تابستان بخشی از هزینههای درس خواندن را پس انداز میکردند. من در تابستانها بیشتر به ارسنجان میآمدم و کار درآمدزایی نمی کردم. چندی در مدرسهٔ سعیدیهٔ ارسنجان جامع المقدمات میخواندم و کمی هم کلاس ریاضی میگذاشتم. در این کلاسها اگر چیز بیشتری از ریاضی میدانستم به برخی از همکلاسیهای پیشین یاد میدادم.
خرید نان و ایستادن در رستهٔ (صف) نانوایی برای دانشآموزان ارسنجانی که به شیراز آمده بودند کار سختی بود. هم پول چندانی برای خرید نان نداشتند و هم نمیتوانستند در یک زمان کوتاهی که برای ناهار به خانه میآیند در رستهٔ نانوایی بایستند و نان بخرند. از این روی، کم و بیش، همهٔ دانشآموزان برای گذران زندگی خود وابسته به نان تیری (تنکه) بودند که از ارسنجان میرسید. هر روز که اتوبوس ارسنجان به شیراز میآمد شمار زیادی نان دانی پر از نان تنکه را بر روی باربندش داشت که مادران پخته بودند و پدران آن را به رانندگان اتوبوس سپرده بودند تا به فرزندانشان برسانند.
گاراژ اتوبوسهای ارسنجان در دروازه اصفهان و خیابان تختی (شهناز پیشین) پر از دانشآموزانی بود که برای گرفتن نان خود گرد میآمدند. شادروان عبّاس ابراهیمی یکی از کسانی بود که در آن دوران در کار نانرسانی به دانشآموزان ارسنجانی همکاری مینمود. چهرهٔ کشیده، سرخرنگ، خندان و شاداب او به همراه عینک زیبایش را فراموش نمیکنم. پس از نزدیک به چهل سال هنوز آن چهرهٔ خندان با گفتارهای شیرین و شوخش در یادم هست. قلبم گواهی میدهد که او و بسیاری دیگر از رانندگان و دارندگان اتوبوس آن روز، که بیشترشان چشم از جهان فرو بستهاند، با شیفتگی و دلباختگی، کار نان رسانی به دانشآموزان را به انجام میرساندند. ما نمیدانستیم و لیکن آنها میدانستند که همین دانشآموزانی که چشم به راه رسیدن اتوبوس و نان روی باریند آن هستند، گردانندگان فردای بخشهایی از ارسنجان، فارس و کشور هستند. خدایا در آن دنیا، باران بخشش و مهربانی و نواخت خود را بر روان این خدمتگزاران فرو ریز و از کمبودها و گناهانشان در گذر. جا دارد که در این جا یادی کنم از خوبیهای آقای محمّدعلی رحیمی (فرزند غلام)، اکبر ابراهیمی (نجف) و شادروانان، حاج سلیمان ابراهیمی و رانندهٔ خوب اتوبوسش حاج اکبر گرانمایه (اکبر کورکی)، حاج اکبرخان اسکندری و فرزندش شادروان عزیز اسکندری، و اکرم ابراهیمی (اکرم حسین قلی).
انگیزهٔ نوشتن این مقاله از زمانی در دلم شعلهور شد که در پسین روز ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ هنگامی که برای گفتن سر سلامتی به خانهٔ حاج اکبر ابراهیمی برادر آقای عبّاس ابراهیمی میرفتم، با رویداد زیبایی روبرو شدم. بسیاری از مردم ارسنجان آقای اکبر ابراهیمی را بیشتر به نام اکبر بهداری میشناسند. اکبر بهداری نامی آشنا برای بسیاری از ارسنجانیها و روستاهای دور و نزدیک این شهر است. در برخی از خانوادهها این نام برای چند دهه از پدران به فرزندان یادآور شده است تا هنگام بیماری با او رایزنی کنند.
هنگامی که زنگ خانهاش را فشار دادم بانگ او که گویی پشت در خانه بود را شنیدم که میگفت بفرمایید. هنگامی که به درون خانه رفتم دیدم که چند نفر بزرگ و کوچک، پیر و جوان، از ارسنجان و دیگر جاها و در دالان خانه به نوبت ایستادهاند تا از او دربارهٔ درد و بیماریشان راهنمایی بگیرند. دیدم که اکبر بهداری روی یک کرسی کوچک از سنگ که روانداز آن یک تشک بود، نشسته است. بیماران هم روی یک صندلی چوبی نه چندان نو روبروی او مینشستند و با او گفتگو میکردند. حاج اکبر ابراهیمی پیشینهٔ درازی در شناخت بیماریهای بومی ارسنجان دارد. با مردم شهر و روستای این شهر و پیرامونش و بیماریهای ویژهٔ خانوادگی نیز آشنا است. دوست دارد که این اندوختهٔ زندگی خود را به این مردم ارزانی دارد. این شناخت و آشنایی به او کمک میکند تا بیماران را راهنمایی کرده و به آنها بگوید ریشهٔ بیماری آنها از کجاست و باید به کدامین دکتر و بیمارستان بروند.
به دیگر سخن، اکبر بهداری تاربخچهای از بیماریهای این مردم را در دل دارد و راه شناخت بیماری را برای بسیاری از پزشکان و بیماران آسان میکند. آزمودههای او از چند دهه کار در درمانگاههای سازمان شاهنشاهی دوران پیش از انقلاب و وزارت بهداشت پس از انقلاب، از او فردی کارآزموده ساخته است. بیشترین بهرهاش از دنیا فرزندان نیکو و خدمتگزار و دوستی و مهربانی با مردم است. چهرهٔ شاداب و همدردیاش با بیماران نشان میدهد که شیفته و دل باختهٔ کارش است و از این که انسانی نومید با دیدن او امیدوار میشود، دل شاد و خندان میگردد. کم نیستند خانوادههایی که در گذر چند دهه از او دربارهٔ بیماریشان راهنمایی گرفتهاند و چیزی جز سلام و درود و احوالپرسی و چند شوخی میان آنها بده و بستان نشده است. کم نیستند خانوادههایی که دیدهاند رایزنی با اکبر بهداری چه نشان پر رنگی در شناخت بیماری و کوتاه شدن دورهٔ درمان آنها داشته است. او در کارش به دنبال مال اندوزی و سرکیسه کردن و یا فریب بیماران نیست. به سخن بیماران گوش فرا میدهد، با پزشکان زیادی آشناست، با قلبی مهربان و زبانی گویا به دنبال راهی برای درمان بیماران است. پس از شناخت بیماری، بیمار و خانوادهاش را دربارهٔ روش درمان آگاه میسازد و میگوید که میتوانند چه بکنند.
از او دربارهٔ پیشینهٔ کارش میپرسم
می گوید که گوشهٔ کوچکی از آن در کتاب جام ارسنجان نما (کتاب باارزش آقای رحیمی و سهیلا هاشمی) نوشته شده است. میگویم میخواهم بیشتر بدانم. در پاسخ میگوید: هنگامی که دانشآموز کلاس ششم بودم رخداد زیبایی در دبستان افتاد که زندگیام را به راه نوینی رهنمون ساخت. دانشآموز دبستان اهلی ارسنجان بودم. این دبستان که در آن دوران ارزشش از دانشگاههای امروزی کمتر نبود، در خانهٔ بزرگ و زیبای شادروان ناصرالدّین سالار (سالار جنگ) مرد فرهنگپرور ارسنجان راهاندازی شد. او در سال ۱۳۰۴ خورشیدی، هنگامی که تنها در شیراز شمار بسیار اندکی از دبستانهای نوین راه افتاده بود، این خانه را برای آموزش مردم شهرش وقف کرد. برای بزرگداشت یاد فرهنگدوستان فارس او برآن شد که دبستان را به نام اهلی، از شاعران و فرهنگدوستان شیرازی نامگذاری کند.
روزی به دستور مدیر مدرسه همهٔ دانشآموزان کلاس ششمی در یک رسته ایستادند تا یک پزشک خارجی درمانگاه ارسنجان آنها را دیده ورانداز کند. این پزشک خارجی کسی جز دکتر کریت شمر (دکتر کرچمه ارسنجانیها) پزشک آلمانی درمانگاه سازمان شاهنشاهی آن زمان نیست. پزشک از تهران فرمان یافته بود تا برای کارهای دفتری و بهیاری درمانگاه نوبنیاد ارسنجان چند نفر از جوانان بومی را برگزیند. با هماهنگی سرپرستی دبستان، دکتر از رسته ٔدانشآموزان بازدید میکند و دو برادر نوجوان به نام اکبر و عباس ابراهیمی را برای کار در درمانگاه بر میگزیند. خودش میگوید که لباسهای پاک و آراستهای که میپوشیدیم نشان پررنگی در گزینش من و برادرم داشت. از این روی خود را وامدار مادری مهربان میداند که افزون بر باسواد شدن، به آراستگی پوشش فرزندانش هم بهای فراوانی میداده است.
بنابراین درسال ۱۳۲۶ شمسی و با گزینش دکتر کریت شمر آلمانی، آقای اکبر ابراهیمی که هنوز کلاس ششم ابتدایی را به پایان نبرده بود، راهی درمانگاه ارسنجان میشود تا در راهی پا گذارد که از او تیمارداری خستگیناپذیر بسازد. گرچه برادرش چندان شیفتگی به کار درمانگاهی نشان نمیدهد و به زودی کار را رها میکند، او پس از کمی کار در درمانگاه ارسنجان، و نیز گرفتن گواهی ششم ابتدایی، برای دیدن دورهٔ بهیاری و کارآموزی، راهی بیمارستان پهلوی آن زمان رامسر میگردد. این بیمارستان یکی از بهترین بیمارستانهای آن روز کشور بود که شاه، نگاه ویژهای به آن داشت. پس از دیدن این دورهٔ سه ساله او در سال ۱۳۲۹ به ارسنجان برمیگردد تا کارهایش را در ارسنجان پیگیری کند. در همین سال بود که با ماهانه پنجاه تومان فرمان استخدام او از تهران میرسد.
دربارهٔ تاریخ درمانگاه ارسنجان میپرسم
پاسخ میدهد که سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی در سال ۱۳۲۵ راهاندازی شد و در سال ۱۳۲۶ کارهای ساخت درمانگاه در شمار زیادی از جاهای دوردست ایران را آغاز کرد. در استان فارس ساخت درمانگاههای ارسنجان، داراب، نورآباد ممسنی، آباده شاهپور جهرم ، زاهدان فسا و لار با هم آغاز شد. در ارسنجان نزدیک ۶۰۰۰ مترمربع زمین سنددار در جایی خوش آب وهوا و در نزدیکی آبنمای کاریز عایشهٔ ارسنجان از سوی آقای ولی محمّد سلطانی به درمانگاه واگذار گردید. از آقای سلطانی به نیکی و خوشنویسی و کمک به مردم یاد میکند. دولت هزینهٔ ساخت ساختمان درمانگاه را پرداخت کرد و مردم با پرداخت پول و کارگر و استادکار، دیوار دور آن را ساختند. پس از راهاندازی درمانگاه ارسنجان، آقای دکتر سعودی نخستین رئیس درمانگاه میشود. پس از زمان کوتاهی، دکتر سعودی جای خود را به یک پزشک آلمانی به نام دکتر کریت شمر میدهد.
از میان درمانگاههایی که در آن دوران در استان فارس ساخته شد، نخستین آن درسال ۱۳۲۶ در ارسنجان رونمایی و آغاز به کار نمود. به دیگر سخن، کمتر از دوسال پس از راهاندازی سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی آن زمان، ساختمان درمانگاه ارسنجان رونمایی و کار درمانی آغاز گردید.
دربارهٔ دکتر کریت شمر آلمانی میپرسم
پاسخش چنین است: دکتر کریت شمر پزشک جراح و پرکار آلمانی بود که در میدان جنگ آلمان با متفقین دانش و کارآموزی فراوانی را به دست آورده بود. کشور آلمان در آن سالها دچار جنگ فراگیر و خانمان سوز جهانی دوّم بود. گروهی از پزشکان و کارشناسان آن کشور برای گریز از بی سر و سامانیهای جنگ دوست داشتند که به کشورهای دیگر بروند. افزون بر این، برخی از این گروه دانشآموختگان نیز در پیکر نمایندگان بدون نام و نشان دولت آلمان به دیگر کشورها میرفتند تا این دولت را از کارکرد مردم و سیاست دیگر کشورها در آنجا آگاه سازند. سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی آن زمان با درک پیچیدگی جهانی آن روز، شماری از پزشکان آلمانی و ایتالیایی را برای کار در درمانگاه این سازمان فراخواند.
با این فراخوان، آمدن پزشکان آلمانی و ایتالیایی به ایران به انجام رسید. کشورهای متفق آن روز مانند انگلستان، آمریکا و روسیه با آمدن کارشناسان این کشورها به ایران همساز نبودند و به آن واکنش نشان میدادند. از همین روی، به کارگیری آلمانیها باید با دوراندیشی انجام میشد تا واکنش کشورهای همپیمان را به دنبال نداشته باشد. آوردن پزشک برای درمان بیماران، راهی بود که هم میتوانست به نزدیکی میان ایران و آلمان کمک کند و هم واکنش ناگوار دولتهای آمریکا و انگلستان و روسیه را در پی نداشته باشد.
پس از چند ماه کار دکتر سعودی، دکتر کریت شمر دوّمین پزشکی بود که به درمانگاه ارسنجان آمد و کار درمان بیماران را پی گرفت. آقای اکبر ابراهیمی توانست چیزهای زیادی را از این پزشک جراح و کارآزمودهٔ آلمانی بیاموزد. به دیگر سخن او توانست بخشی از آموزههای پزشکان آلمانی در میدانهای جنگ جهانی را فراگیرد تا به مردم شهرش ارزانی دارد. یادآور میشود که پزشکان آلمانی و ایتالیایی همراه با یک برگرداننده (مترجم) به گسترههای دور افتاده کشور میرفتند تا بتوانند پیوند خوبی با بیمار و مردم داشته باشند و مترجم آقای دکتر کریت شمر، خانم سلیمانی بود.
دربارهٔ رفتنش به پاسارگاد میگوید
در سال ۱۳۳۵ پس از نزدیک ده سال کار در ارسنجان، فرمان یافتم تا برای راهاندازی درمانگاه مشهد مرغاب یا پاسارگاد امروزی برای شش ماه به آن جا بروم. سناتور علی خان هدایت دارندهٔ (مالک) آن زمان این بخش از استان فارس بود. دیگر کسان خانوادهٔ هدایت نیز دارندهٔ روستاهای نزدیک پاسارگاد بودند. کارخانهٔ یک و یک و نیز درمانگاه پاسارگاد از سوی همین سناتور ساخته شد. او میخواست که درمانگاهش نمونه باشد تا مردم پهنهٔ زیر دستش از زندگی خوبی بهرهمند شوند. کار خوب و رفتار پسندیدهٔ آقای ابراهیمی با بیماران و دیگر همکاران در ارسنجان کار را به جایی میرساند که شش ماه ماندن او در پاسارگاد را به شش سال میرساند. با این ماندگاری، اکبر بهداری دوستان زیادی در پاسارگاد، سعادتشهر و قادرآباد پیدا میکند. او میگوید که بخشی از بیمارانی که هم اکنون برای رایزنی نزد او به ارسنجان میآیند از همین سرزمین آباد فارس هستند.
خدمت در نورآباد ممسنی
در سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰ و در آغاز دهه ۱۳۴۰ پیوند میان دولت ایران و عشایر فارس تیره و تار میگردد. جنگهای خونینی بین نیروهای دولتی و عشایر رخ میدهد، خون سربازان فراوانی از هر دو سو بر زمین ریخته میگردد. ندانمکاریهای دستگاه دیوانی (دولتی) و بیسوادی تودهٔ عشایر از ریشههای بنیانی این درگیریها و برادرکشیها بود. این درست همان سالهایی است که محمّد بهمن بیگی رئیس فرزانه، پرکار و پرمایهٔ عشایر به این یافته میرسد که باید به جای تفنگ، مداد و خودنویس و خودکار را به فرزندان عشایر بدهد. او پی میبرد که این برادرکشیها راه به جایی نمیبرد و در نخستین گام، باید از کودکان و جوانان بی سواد عشایر آموزگار و دبیر و پزشک و دانشمند بسازد. در این دوران پر از آشوب، گسترهٔ ممسنی و نورآباد نیز درگیر خونریزی و جنگ بود و بسیاری از جوانان ایرانی در پوشش چریک عشایر یا سرباز دولتی کشته شدند. شادروان پیداوس ارسنجانی وابسته به نیروهای دولتی نیز یکی از قربانیهای این درگیریها بود که فرزندان و همسر گرامیاش در غم نبودنش چندین دهه سوختند و ساختند.
در همین سالها در درمانگاه شهرستان نورآباد پیش آمد ناگواری رخ میدهد. گویا پزشک درمانگاه متهم به یک کار ناموسی میشود و مردم در پی کشتن او بودند. پزشک شبانه میگریزد و درمانگاه برای چند ماهی بسته میشود. دستاندرکاران و بزرگان دولت و عشایر به دنبال کسی میگردند که بتواند با رفتار نیکوی خود درمانگاه سازمان را بازگشایی کند و گره پیچیدهٔ پیوند دولت و مردم را بگشاید. این بار نیز کسی جز آقای اکبر ابراهیمی نیست که شایستگی این کار را داشته باشد. خدمات ارزنده و خداپسندانهاش در ارسنجان و پاسارگاد زبانزد دستاندرکاران سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی آن زمان بود.
با این پیشینهٔ خوب، اکبر بهداری از تهران فرمان مییابد که برای شش ماه به نورآباد ممسنی برود و درمانگاه را بازگشایی نماید. شش ماهی که ده سال به درازا کشید و پیوند میان مردم و دکتر اکبر عشایر ممسنی را ناگسستنی ساخت. پس از دو سال کار پرتلاش، آوازهٔ خدمات بیپیرایهٔ دکتر اکبر جوان در شهر و روستای ممسنی پیچید به گونهای که او توانست در سال ۱۳۴۳ به دست شاه کشور، مدال درجه ۲ خدمات کشوری را دریافت کند. گریز شبانهٔ آن پزشک و ماندگاری دکتر اکبر در نورآباد به ما یاد میدهد که مردمی بودن و تیمارداری مردم، راهی خداگونه برای شاد زیستن است. در این گذر ده ساله، دکتر اکبر مردم ممسنی و یا اکبر بهداری ارسنجانیها به دلهای پاک عشایر راه یافت و گردانندهٔ راستین و همهکارهٔ درمانگاه شد. گرچه پزشکانی برای چندگاهی میآمدند و میرفتند، ولیکن پیوند میان دولت و مردم در کار درمان از سوی آقای ابراهیمی به انجام میرسید.
پیوند نیرومندی که آقای ابراهیمی با تودهها داشت برخی زفتیها (حسادتها) را برانگیخت. بدگوییها و پروندهسازیهایی که بیشتر از تنگبینیها و خودبینیها سرچشمه میگرفت، دست اندرکاران را بر آن داشت که به کارش در نورآباد پایان دهند. بدین گونه، با آن همه پیشینهٔ با ارزش، فرمان یافت که نورآباد را بدرود گفته به یکی از پهنههای دور افتادهٔ لرستان برود. به دیگر سخن، او نزدیک به دو سال از روی ناچاری به جایی دوردست فرستاده میشود تا مزد هم اندیشی و همراهی با مردم ممسنی را دریافت کند.
کار در کشورهای جهان سوم چه دشواریهایی دارد. هر چند با هوش و خودنگهدار باشی، چون بسیاری از کارها بر پایهٔ درست و پایداری استوار نیست، با یک چرخش کوتاه روزگار، زندگیت دگرگون میشود. در بسیاری از پیشامدها، ارزشهای انسانی پیش پای نگاهها و سوگیریهای سیاسی و چاپلوسیها به قربانگاه میروند. هرچه پاک و درستکار باشی، هر چند در زندگی دروغ نگویی وپشت سر دیگران بد نگویی، هر چند کارت را به درستی انجام دهی و مردم را سرگردان نکنی وهر چند دانشمند و فرزانه باشی، تو را با ترازویی میسنجند که با این ارزشها کمتر پیوند دارد. همساز یا ناهمساز بودن با سیاستمداران و چاپلوسان است که میگوید خوب و بد کیست. میتوانی امروز خوبترین و فردا بدترین کسان باشی. این ترازو با «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره ومن یعمل مثقال ذرة شرا یره»، کار نمیکند. کفهٔ این ترازو هر روز دست کسی از خدایان روی زمین است.
اقای ابراهیمی پس از دو سال کار در لرستان با پیگیری فراوان، فرمان مییابد تا برای چند سال پایانی کارش به ارسنجان بیاید. در این سالهای پایانی، پیوند او با آقای دکتر ادیشو پزشک پر توان و مردمدار بهداری ارسنجان استوارتر میگردد. دکتر ادیشو از آشوریان ارومیه بود که برای دورهای ؟ ساله در درمانگاه ارسنجان تیماردار مردم بود. اقای ابراهیمی میگوید حتی هنگامی که در نورآباد بودم، با آمدنم به ارسنجان دکتر ادیشو از من میخواست تا در کار برخی از جراحیهای سرپایی و یا نیمه سرپایی به او کمک کنم. او با دلیری و بیباکی فراوان، بسیاری از این گونه جراحیها را بدون داشتن اتاق عمل و پزشک بیهوشی به انجام میرساند. جراحیهای بزرگ او مانند سزارین هنگامی انجام میگرفت که بیمار چارهای جز جراحی نداشت. در یک زمان میشد که پنج-شش بیمار را در زیر درخت انجیر درمانگاه برای جراحی آماده میکردیم و دکتر ادیشو با دل سوزی و گستاخی تیغ جراحی را در دست میگرفت. بسیاری از جراحیهای او کم و بیش، با کامیابی روبرو میگردید.
دربارهٔ آقای حاج ابراهیمی و داروخانهاش میپرسم
با فروتنی میگوید که ارزش کارهای آقای حاج رضا ابراهیمی بسیار بیشتر از بنده است. او در کار دستگیری از تهیدستان و این که نیازمندی ناامید از داروخانهاش بیرون نرود کوشش فراوانی دارد. داروخانهٔ او همزمان با راهاندازی درمانگاه ارسنجان کارش را آغاز کرد و در سال ۱۳۲۹ خورشیدی فرمانش را از دولت گرفت. از این روی، این داروخانه از پر پیشینهترین داروخانهها در فارس است. در هنگامی که پزشکی در ارسنجان نبود، او و داروخانهاش یاور و دادرس مردم بودند. با دکتر ادیشو هم همکاری ویژهای داشت و در برخی جراحیها به کمکش میشتافت.
از خدا میخواهد که خودش و آقای حاج رضا ابراهیمی را تا روزی که زنده هستند از راه تیمارداری مردم دور نسازد. میگوید که ما بیش از آن که به کسی کمکی کرده باشیم، بدهکار بخشش و نواخت خداوند هستیم. اگر روزی به داد بیمار و درماندهای رسیدیم خداوند هزاران بار در تنگناها به داد ما و فرزندانمان رسیده است. اگر گاهی از نداری پولی نگرفتهایم، در داد و ستدهایمان چندین برابر پول از خدا دریافت کردهایم. بنابراین، بسیار، بسیار به مردم و دعاها و نیایشهای آنان بدهکاریم و زن و فرزندانمان باید بر این بدهکاری و وامداری تیمارداری مردم آگاه باشند. درخواستم از خوانندگان آن است که از خدا برایم رستگاری و خوشنودیش را بخواهند.
دیدگاههای شما (5)
-
با سلام.باعث بسی مباهات هست که در عصری در ارسنجان زندگی می کنم که بسیاری از بزرگان قرن 14 ارسنجان در قید حیات هستند. و جا دارد فارغ از فضای مجازی که در انظار عمومی به صورت مبسوط در باره ایشان مطالعه و افکار ایشان منتشر شود.امیدوارم جناب نصیری و همکاران نزدیک ایشان در این امر فعالیت مستمری داشته باشند. به امید فرا قومی گرایی در ارسنجان.سپاس
0 پسندیدم -
با درود
مطلب جالبی بود.
بی شک جناب اقای ابرهیمی از جمله کسانی است که فارغ از محله و فامیل ، محبوب همه ارسنجا نی هاست
ادب مثال زدنی و خوشرویی ایشان در کنار مطالب فوق انسان را وا می دارد که در مقابلش کلاه از سر برداری.
میتوان از خو بی های او گفت و نوشت بدون اینکه محکوم به سیاست بازی، محله گرایی و یا چاپلوسی شوی.
خداوند عمر با برکت به ایشان عطا کند.0 پسندیدم -
جناب آقای دکتر ناظم اسادات
قلم شیرین وزیبایتان در وصف هم شهری های مهربان وخوشرویمان مرحوم عباس ابراهیمی و جناب اکبر ابراهیمی (که خدا آن عزیز از دست رفته را بیامرزد واین عزیز را عمری با سلامتی و عزت دهد) بسیار دل نشین بود سادگی و پرهیز از القاب اضافه و بیان حقیقت بصورت خالص وعریان این زیبایی را دل نشین تر کرد ه است .
برای شما آرزوی توفیق و سلامتی دارم .0 پسندیدم -
با تشکر
اگر قرن چهاردهم هجری شمسی را به چهار مقطع 25 ساله تقسیم کنیم، می توان با مراجعه به خاطرات افراد کهن سال و مستندات بجا مانده، مردم و بویژه جوانان و کودکانمان را از چگونگی و شرائط زیستی، تربیتی، آموزشی، درمانی، خدماتی و تولیدی (این مقاطع زمانی) و میراث گذشتگان آگاه نمائیم .
در این نوشتار رگه هائی از این چهار مقطع را می توان دید و نقش بزرگان و خدمتگزاران صاحب نامی چون شادروانان ناصرالدین سالار(سالار جنگ)، ولی محمد سلطانی، محمد بهمن بیگی، حاج سلیمان ابراهیمی و دیگر رانندگان اتوبوس های بین شهری و پزشکان و کادر درمانی بهداری و راه اندازی اولین داروخانه را ستود.
حاج اکبر ابراهیمی(اکبر بهداری) از مقطع دوم مسیر زندگی اش بدین شکل رقم می خورد و در نقاط مختلف کشور و استان به خدمت در بهداری و در رسته پژشکی، درمانی در کنار پزشکان صاحب نام مشغول به کار می شود و تا به امروز همچنان مورد وٍثوق و مراجعه مردم می باشد و حاج رضا نیز مکمل این خدمات بوده است.
در اوائل انقلاب(سال تحصیلی60_59) دبیر و رئیس هنرستان نور آباد ممسنی بودم که ایشان(حاج اکبر) برای دیدار با دوستانشان به نورآباد آمدند و من مطلع شدم و از اینکه یکی از همشهریان خوشنامم را در این دیار دور می دیدم به وجد آمده و به محلی که سکنا گزیده بودند رفته و شاهد تکریم و محبت مردم نسبت به وی بوده و سجده شکر بجا آوردم .
و اینک بیش از پیش درک می کنم که خدمت چیزی فراتر از مدرک، ثروت، پست و نوع نگرش به مسائل سیاسی است .
برای این بزرگواران در قید حیات آرزوی تندرستی و سعادت دارم و به روان پاک درگذشتگان درود می فرستم.0 پسندیدم
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: