خدا را در دل بی پناهان و دل شکستگان بجویید (دو خاطره)
نویسنده: سید محمد جعفر ناظم السادات چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 6073 بازدید
اول
خدا را در دل بی پناهان و دل شکستگان بجویید
در اردیبهشت سال ۱۳۶۶ خورشیدی و در هنگامی که دست اندر کار نوشتن پایان نامه کارشناسی ارشد بودم به ریاست دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان برگزیده شدم. درهمین دوران ریاست و در سال ۱۳۶۷ در کنکور دکتری اعزام به خارج شرکت کردم. گرچه ارزیابی هایم نشان می داد که نمره ام باید خوب باشد، نامم در سیاهه پذیرفته شدگان نبود. پس از چندی رفت و آمد بدستم آمد که نمراتم خوب است و دشواری کار در اداره گزینش است. در این اداره هم نمی شد کسی را دید و همین که پذیرفته نشده بودی گویی جرم بزرگی کرده ای و باید از خیر پیگیری بگذری.
افزون بر کارهای بسیار فشرده راه اندازی یک واحد دانشگاهی نوپا در شهری کوچک، به دنبال آن بودم تا در وزارت فرهنگ و آموزش عالی و رفتنم به خارج، حقوقم پایمال نگردد. چیزی جز خدمت و درس دادن و درس خواندن را در پرونده خود سراغ نداشتم. برایم بسیار گران بود که بدون هیچ جرمی از ادامه تحصیل، کاری که شیفته آن بودم، محروم شوم. بدی کار آن بود که در آن دوران، دانشگاه آزاد اسلامی و وزارت فرهنگ و آموزش عالی میانه خوبی نداشتند. وزارتآموزش عالی دانشگاه آزاد را به رسمیت نمی شناخت و دانشگاه آزاد نیز برای جا انداختن خود، از هیچ کوششی فروگذار نبود. آنها می گفتند دانشگاهی بنام آزاد اسلامی وجود ندارد و اینها هم هر روز به رشته ها و واحدهای دانشگاهی خود می افزودند.
بیم آن داشتم که اگر در وزارتخانه بگویم ریاست یکی از واحدهای دانشگاه آزاد اسلامی را بر دوش دارم و شماری دانشجو و استاد را مدیریت می کنم کار سخت تر شود. گرچه با همراهی همکارانم در دانشگاه و کمک مردم بزرگوارشهر ارسنجان برای راه اندازی دانشگاه آزاد اسلامی به گونه ای شبانه روزی درکار و کوشش بودیم، نگران آن بودم که در پای ناهمسازی این دو دستگاه آموزش عالی نتوانم برای ادامه تحصیل به خارج بروم. در رفت و آمدهایی که به وزارتخانه داشتم مطمئن شدم که نمراتم خوب است و دچار داوری های نسنجیده شده ام. در وزارت فرهنگ و آموزش عالی کسی را نمی شناختم تا برای دادرسی کمکم کند.
پس از چندی دریافتم که یکی از آشنایان در وزارتخانه پست و جایگاهی دارد و می تواند ندای دادخواهی ام را به جایی برساند. پیش او رفتم و ماجرا را گفتم. پاسخش با چشم داشتی که از او داشتم چندان هماهنگ نبود. گرچه می توانست به دوستانش تلفن بزند و از پرونده بپرسد، راهنمایی کرد که به این و آن مقام نامه بنویسم و درباره پرونده ام جویا شوم. شاید هم می خواست که ناشناس کمک کند ولیکن به هر حال رفتارش دلم را شکست و اشک در چشمانم حلقه زد. با حالی پریشان و دل آزرده از دفترش بیرون آمدم تا راهی دیگر پیدا کنم.
با تاکسی راهی معاونت دانشجویی وزارت فرهنگ و آموزش عالی در میدان تختی تهران شدم تا اگر بشود معاون وزیر را ببینم. پیش این برخی از دست اندکاران را دیده بودم ولی کار پیشرفتی نداشت. در میانه راه می اندیشیدم که چگونه می توانم معاون وزیر را ببینم؟ اگر به منشی بگویم برای کار گزینشی آمده ام، اجازه دیدار نمی دهد. اگر خدای نخواسته دروغ بگویم شاید مرا نزد کسی دیگر راهنمایی کند و کار خرابتر شود. تازه بنا ندارم که دروغ بگویم. از کجا که امروز معاون در جلسه و نشست نباشد؟ اگر در دفترش بود آیا وقتش آزاد است تا بدون هماهنگی پیشین به دیدارش بروم؟ گرچه هیچ پاسخ امیدوار کننده ای به این پرسش ها نداشتم از تاکسی پیاده شده رو به سوی ساختمان معاونت دانشجویی پیش رفتم. در حالیکه غرق در دنیای پر پرسش خود بودم، بدون نگاه به آسانسور بالا رفتن از پله ها را آغاز کردم. می شد که آسانسور سوار شد اما حوصله نداشتم و می خواستم هر چه زودتر خودم را به دفتر معاون وزیر برسانم.
در هنگام بالا رفتن از پله ها دیدم که دو نفر در میان پله یکی از طبقات ایستاده اندو با هم در باره چیزی گفتگو می کنند. سرعتم را کم کردم وتا بیشتر بشنوم که چه می گویند. از حرفهای آنان بدستم آمد که یکی از آنها از مدیران ارشد وزارتخانه است. پاهایم شل شد و از چند پله ای که بالاتر رفته بودم برگشتم و کنارشان ایستادم. با ناباوری بسیار دیدم خدای دل شکستگان به یاریم آمده و این مدیر همان معاون وزیر است که برای دیدنش دل پریشان بودم. در پوست خود نمی گنجیدم و احساس کردم خدا پناهگاه هر بی پناهی است.
پس از پایان گفتگویش با فرد اولی، در همان راهرو پله ها، معاون وزیر رو به من کرد و گفت "امری دارید؟". داستان را برایش گفتم. پرسید از نمره خود مطمئن هستید؟ گفتم آری. گفت دو روز دیگر به دفترم بیا یا می گویم که چرا گزینش نشدی یا نامت را در سیاهه پذیرفته شدگان می آورم. سپاس گویان از او جدا شدم. هنگامی که دو روز بعد به دفترش رفتم، گویی همه چیز از پیش هماهنگ شده بود. منشی مرا به دفتر روبروی دفتر خودش راهنمایی کرد تا فرم های اعزام به خارج را پر کنم و پس از آن همه کارها به خوبی پیش رفت. خدا را شکر گفتم و دانستم که در راه اندازی دانشگاه آزاد اسلامی در شهری کوچک اگر توانسته ام دلی از بندگان خدا را شاد کنم، بدون هیچ منت و خواهشی از بندگان و دارندگان پست و مقام، مزد آن را خداوند بزرگ در پایتخت به این بنده کوچک ارزانی داشت. به یاد آوردم دو شعر از شاعران بلند آوازه شیراز، سعدی و حافظ.
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند
دوم
چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی
در دبستان، برخي از آموزگاران از دانشآموزان میخواستند تا براي گوش مالی بچههاي درس نخوان يا آنهايي كه بازیگوشی ميكردند چوب تازهی انار را به آموزشگاه بياورند. آنهايي كه چوب ميآوردند گرچه گه گاه با مهر آموزگار رو به رو بودند، ليك دوستي دانشآموزان را از دست ميدادند. كلاس پایهی سوم یا چهارم دبستان بودم. درسم بد نبود و در بسیاری از روزها، به دستور آموزگار، برگههاي آزمون و مشق شماري از دانشآموزان را ارزیابی میکردم و نمرهای میدادم.
يك روز پاییزی که در باغ پدری نشسته بودم، انديشهاي به سرم زد. پيش خود گفتم كه درسم كه بد نيست و تاكنون براي آزار ديگران و بازی گوشی هم چندان سرزنش نشدهام، براي خوشآمد هر چه بيشتر آموزگار، خوب است كه چوبي را آماده كنم و به آموزشگاه ببرم. كار را پی گرفتم. چوب انار خوبي پيدا كردم و پس از هرس خارها، فردا بامدادان بهگونهای پنهاني و بدون آنكه دانشآموزان آگاهي يابند آن را به كلاس بردم و در پشت تخته سياه گذاشتم. دلآسوده بودم كه كتك نميخورم و شايد با مهر بيشتر آموزگاران هم نمرات بهتری بگیرم.
زنگ آسودگی (تفريح) بود و با يكي از دوستان هميشگي، از بستگانی كه همسايه هم بوديم، در سرسرای دبستان بازي ميكرديم. پس از كمي بازي از کنارم رفت و ديگر از او خبري نداشتم. ناگهان ديدم كه شمار بسیاری از دانشآموزان برابر دفتر دبستان گرد آمدهاند و ميگويند كه فلاني (همان دوستم) چهره و بينياش خونين است. درست بود. چهرهاش زخمي بود و از بينياش خون ميآمد.
كسي را كه گمان ميرفت او را هل داده، پیدا کردند و آوردند. پرسيدند چرا چنين كردي؟ او با استواري گفت كه اين كار را انجام نداده است. سپس با شگفتی، من را نشان داد و گفت اين آقا او را هل داده است و اكنون پنهانكاري ميكند. از او پا فشاری و از ما سوگند بر بیگناهی. به اندازهای پا فشاری کرد که پشتیبانی دوست زخميام هم سودي نداشت. سرپرستان آموزشگاه دو دل شدند كه شايد درست ميگويد. گفتند بهتر است هر دو تن شما كتك بخوريد. هر جا را گشتند چوب پيدا نكردند. ميدانستم كه، دست کم، يك چوب در دبستان هست و هراسان بودم. کار به درازا نکشید و يك تن رفت و همان چوب را پيدا كرد و سرافرازانه آن را به سرپرست آموزشگاه داد. با راي ايشان نخست من بايد کتک ميخوردم. آن چوب نازنيني كه ديروز براي نوازش پيكر دانشآموزان بيپناه آماده كرده بودم، پیش از هر کس دیگر، بر دستان كودكانهام خورد تا سیاه گردد و خونمردگی در آن پیدا شود.
اميدوارم كه نشانههای اين چوب و خونمردگي تا پایان زندگي از روانم پاك نشود. آرزو دارم كه با اين نوشته، سوزش دستانم، چون يك مرده ريگ (ارث) با ارزش، به فرزندان، دوستان و آنهايي كه اين نوشتار را ميخوانند برسد تا هرگز در انديشهی آزار ديگران نباشند و خود را از خشم خدا آسوده نيابند. از گذشتههاي دور گفتهاند که «چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی».
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: