A+ A A-

دوشنبه های ادبیات: عشق و عقل از منظر مولوی

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

عشق چیست؟ هیچکس را توان آن نیست که بتواند عشق را تشریح کند می توان گفت نیرو یا جاذبه ای است که عاشق را به سوی معشوق می کشد اما بزرگانی هستند که جام جذبه ی عشق را نوشیده اند وهمان ها هستند که عشق را از دیدگاه خود به زبان نثر وشعر ابراز داشته اند .جمعی عشق وعقل را با هم درتضاد دیده اند،گروهی عشق وعقل را مکمل یکدیگر می دانند، وفرقه ای گفته اند هرجا مسیر عشق وعقل یکی باشد باهم اند وهرجا نباشد از هم جدا می شوند. بنده در چگونگی آن نظر مستقلی ندارم ولی عقیده ی خود را نسبت به عشق در بیتی ریخته ام که بیان می کنم.

 فاز اول      عشق وعقل از منظر مولوی        

عشق چیست؟ هیچکس را توان آن نیست که بتواند عشق را تشریح کند می توان گفت نیرو یا جاذبه ای است که عاشق را به سوی معشوق می کشد اما بزرگانی هستند که جام جذبه ی عشق را نوشیده اند وهمان ها هستند که عشق را از دیدگاه خود به زبان نثر وشعر ابراز داشته اند .جمعی عشق وعقل را با هم درتضاد دیده اند،گروهی عشق وعقل را مکمل یکدیگر می دانند، وفرقه ای گفته اند هرجا مسیر عشق وعقل یکی باشد باهم اند وهرجا نباشد از هم جدا می شوند. بنده در چگونگی آن نظر مستقلی ندارم ولی عقیده ی خود را نسبت به عشق در بیتی ریخته ام که بیان می کنم.

عشق همان فوق تصور بود             آنکه جهان از هنرش پر بود

عشق در تصور نمی آید تا آن را به تصویر کشند،اما این را می دانم که هرچه هنر وجود دارد اثر یا زاییده ی عشق است.نظر حضرت مولانا را با اولین بیت داستان شاه وکنیزک آغاز می کنیم.

یک کنیزک دید شه در شاهراه          شد غلام آن کنیزک جان شاه

در این بیت مولوی ماهرانه مشخص می کند که این عشق از نوع عشق های کوچه بازاری یا به  زبانی عشق خیابانی است یا به گفته ی خود مولوی عشق صورتی ورنگی است . دراین داستان دو عشق به هم گره خورده است که مولوی آن را به تصویر می کشد:یکی عشق کنیزک به زرگر ودیگری عشق شاه به کنیزک، او نظر خود را نسبت به این دو عشق چنین بیان می کند:

عشق هایی کز پی رنگی بود            عشق نبود عاقبت ننگی بود

نهایت چنین عشق هایی را ننگ وناخوشایند می داند .عشق واقعی را آن می داند که عاقبتی خوشایند وآزادی وبزرگواری در بر داشته باشد.  یعنی عشق آن است که آدم را به نهایت انسانیت برساند. عشق های صوری را با بیماری کنیزک ودرماندگی پادشاه وناتوانی آن طبیب ها نشان می دهد که چگونه وچرا در جستن درد ناتوان بودند وچرا داروها اثر معکوس داشت .چون طبیب ها را غرور علم ،آگاهی و تمایل رسیدن به مال ومنفعت گرفت از حقیقت استثتا بریدند .مولوی همه ی این واقعیت ها را جدای از آن حقیقت کل صورت می داند:

ترک استثنا مرادم قسوتی ست             نی همین گفتن که عارض حالتی ست

می گوید در هرگونه عشقی که ترک استثنا شود آیینه ی دل را زنگار می گیرد،وقتی آیینه زنگار می گیرد یا نمی بیند یا ابلق و دگرکونه می بیند. در مصرع دوم می گوید عارض که همان صورت است حالتی است .اما حالتی کیست؟ حالتی کسی را گویند که بر یک قرار نمی ماند  مجنون  به کسی  به کسی گفته می شود  که بر یک روال نیست حالتی است اگر مسیح عالم هم باشد وقتی ارتباطش با آن استثنا قطع شود ره گم می کند همانگونه که طبیبان ره گم کردند ! نتیجه اینکه هرجا عقل کارایی ندارد یا از دور خارج می شود عشق، عشق صورت است ولی آنگاه که پادشاه به خود می آید به مسجد پناه می آورد ودر حال رازونیاز با خدا به خواب می رود وجریان های بعدی که خود در جریان آن هستید. دیگر بار عقل که نماینده ی همان استثناست به صورت طبیب غیبی ظاهر می شود وتمام مشکلات را به شایستگی حل می کند .از اینجاست که پادشاه اعتراف به اشتباه خود می کند وبه آن طبیب غیبی می گوید معشوق من تویی نه آن کنیزک،پس عشق مجازی به عشق حقیقی می پیوندد:

گفت معشوقم تو بودستی نه آن             لیک کار از کار خیزددر جهان

این همه صورت ونمایش واتفاق هایی که پیش آمد، وسیله ای است برای به حقیقت رسیدن. در بیت بعد می گوید:

عاشقی گر زین سر و گرزان سر است              عاقبت مارا به دان شه رهبر است

می گوید:هر گونه عشقی که در صورت خلاصه نشود وهمراه با بصیرت وآگاهی وعاقلانه باشد ما را درنهایت به آن شاه می رساند یعنی اینکه می شود از نقش به نقاش رسید حال نقش چه نقشی باشد مهم نیست!تمام نقشها هنر یک نقاش است،اما به صورت های گوناگون! اما کسی به نقاش می رسد که به نقش دل خوش نکند وکسی به نقاش می رسد که اهل تمیز وعقل وتشخیص باشد.حال اگر عقل را از انسان بگیرند آیا انسان می تواند نشانه ها وآیه ها را که تابلو راهنماست ودر صورت ها جلوه کرده است،بخواند. مطمنا جواب خیر است به این بیت توجه کنید که بیشتر باهم بودن عشق وعقل را نشان می دهد:

علت عاشق زعلت ها جداست                  عشق اسطرلاب اسرار خداست

درمصرع اول اشاره به بیماری کنیزک می کند که بیمار عشق یا بیمار روحی است. درد عشق جدای از درد جسم می باشد که واقعیت آن را همه می دانیم در مصرع دوم می گوید عشق اسطرلاب اسرار خداست معلوم می شود عشق وسیله ایست که اسرار خدا با آن دیده می شود همانگونه که اسطرلاب وسیله ای است که ستاره شناسان باآن از واقعیت وارتفاع وچگونگی ستارگان مطلع می شوند. حال اگر این اسطرلاب را به یک انسان دهند که عقل نداشته باشد آیا می تواند از آن استفاده ی بهینه کند؟ آیا می تواند آن را در جای خود به کار گیرد ؟ اگر با به دست آمدن اسطرلاب که به منزله ی عشق است،عقل کوچ کند،این عشق چه کار آیی می تواند داشته باشد واین چه عشقی است؟ باید بگوییم: عشق دوربینی است که قدرت دید یا بینایی چشم را زیاد می کند واشتباه دید عقل را کم می کند می بینی که عشق وعقل باهم تفکیک ناپذیرند معلوم شد عشق مکمل عقل است نه مخل عقل.باز برمی گردیم به داستان پادشاه! اگر با عاشق شدن ،پادشاه مجنون ولایعقل می شد خدا را فراموش می کرد ومعنی مسجد را نمی دانست  وبه مسجد پناهنده نمی شد همان وجود عقل است که عشق صوری شاه را به عشق حقیقی تبدیل می کند وعاقبتش خوش می شود . اما چرا مولوی در این بیت می گوید:

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت              شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت

نمی گوید عقل درهمگامی و درفهم عشق درمانده است که مشکل عقل وعشق یا تضاد به وجود آید .می گوید عقل در شرحش درمانده است یعنی عقل با عشق همراه است،اما عقل وسیله ای برای تشریح کردن عشق ندارد ، یعنی صورتی نیست که عشق را بدان صورت تصویر کنند تا عمومیت پیدا کند یا آنکه به زبانی عام فهم شود. در بیت دوم می گوید :

چون قلم اندر نوشتن می شتافت            چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

می گوید نه تنها عقل در تشریح آن می ماند که قلم هم نمی تواند آن را به رشته ی تحریر کشد! چرا؟ برای آنکه هیچ وجه تشابهی نیست تا بتوان آن را بدان صورت نقش کرد یا نشان داد . شرح آن از محدوده ی عقل وقلم خارج است. (شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت) می گوید تنها  عاشق است  که می داند عشق چیست.
عشق را با عشق می توان فهمید.  مثالی لازم است تا آنکه بهتر بیان شود:اگر آب مثل عشق عمومیت نداشت چگونه می شد برای آنها که حقیقت آب را ندیده اند آب را تشریح کرد؟ نه رنگ دارد که با رنگ نشانش دهند نه بو دارد که بگویند بوی فلان می دهد نه مزه دارد که بگویند ترش، شور یا شیرین است.  باید بگوییم آب را تنها با آب می شود فهمید !
مثالی دارد مولوی که از مستی می پرسند چه خورده ای ؟ می گوید: همان که در کوزه است. می پرسند در کوزه چیست؟ می گوید: همان که خورده ام. یعنی آنکه تعریف بردار نیست واگر خواهان آنی که بدانی چیست باید بنوشی! از دیدگاه مولوی معلوم می شود عشق های مجازی  اند، که بر عقل احاطه پیدا  و عقل را می پوشند وچنین عشق هایی است که جنون آور می شود. عقل با چنین عشق هایی بیگانه است
آنگاه که عقل از زمین چنین موجودی کوچ کند،جنون آور می شود .عقل با چنین عشق هایی است که از میدان خارج می شود نفس یکه تاز می شود با حاکم شدن نفس است که مولوی می گوید عاقبت ننگی بود در داستانی دیگر به نام مجنون وناقه تضاد عشق عقلانی و عشق نفسانی را به تصویر می کشد وناساز بودن این دو عشق را با ناهماهنگ بودن شتر ومجنون نشان می دهد که میل شتر به سوی کرّه ی خویش است یعنی نفس او، ومیل مجنون به جهت لیلی که آن به منزله ی عقل است مجنون وقتی می بیند تمایل شتر با تمایل او در تضاد وناهماهنگی است شتر را رها می کند:

گفت ای ناقه چو هردو عاشقیم                   ما دو ضد،بس همره نالایقیم
نیست بر وفق من این مهرو مهار                   کرد باید ازتو عزلت اختیار
این دو همره یکدگر را راهزن                   گمره آن جان که فرو ناید ز تن

در این جا مجنون که نماینده ی عقل وانسانیت است از نماینده ی جهل وحیوانیت که شتر است جدا می شود وهرکس به طرف معشوق خود حرکت می کند .وبعد می گوید:

جان زهجر عرش اندر فاقه ای                تن زعشق خاربن چون ناقه ای

مولوی عشق غریزه ای یا حیوانی ونفسانی را عقلانی وانتخابی نمی داند که همان شتر نماد آن است.اوعشق واقعی انسانی را عقلانی واختیاری می داند که مجنون(سمبل)اوست:آنگاه که عشق حیوانی وعشق انسانی به هم گره می خورند ،شرک به وجود می آید این دویکدیگر را خنثی می کنند وره به جایی نمی برند . همانگونه که تا مجنون وشتر به هم پیوسته بودند هیچ یک به هدف نرسیدند.چرا که (دریک دل دویار نمی گنجد) ناگفته نماند که در بعضی مواقع با برداشت های سطحی که از نوشته ها یا سروده های بزرگان یا عرفا می شود،افراد به اشتباه دچار می گردند به این بیت توجه فرمایید:

(عشق آمد عقل او آواره شد                   صبح آمد شمع او بیچاره شد)
(عقل چون شحنه است چون سلطان رسید             شحنه ی بیچاره در گنجی خزید)

ظاهر این دوبیت،تضاد عشق وعقل را نشان می دهد،ولی در باطن ود ر محتوا همراه وهمگون بودن آنها را به تصویر کشیده است .صبح وشمع با هم در تضاد نیستند،چرا که هر دوپدید آورنده ی نور اند .تنهاچیزی که باعث بیچارگی شمع می شود قوی بودن نور صبح یا خورشید است که شمع را تحت الشعاع قرار می دهد. اینکه می گوید: عقل شحنه است وعشق سلطان،باز معلوم است شحنه وسلطان هر دو در خدمت هم وهمکارند یکی امیر است ودیگری مامور در جهت یک هدف. آنگاه که صبح می شود وخورشید می آید وسعت بینش بالا می رود وخطای دید کم می شود. از این مقوله خارج شویم وببینیم مولوی درباره ی اینکه عشق با ضررو زیان همراه است یا باسود چه می گوید؟!

(غیر این معقول ها معقول ها                  یابی اندر عشق با فروبها)

می گوید:به جز این چیزهای پسندیده وعقلانی که همگان اورا می بینند ولمس می کنند واز آن بر خور دارند ،چیزهایی پسندیده تر وعقلانی تری در عشق پر فر وبها دیده می شود که همگان از آن برخوردار نیستند. اگر عاشق شوی آن ارزش ها را در عشق پر فّر وبها خواهی یافت!

(غیر این عقل تو حق را عقلهاست                      که بدان تد بیر واسباب شماست )

می گوید : خداوند به غیر از این عقل عام که همه از آن برخوردارند ،عقل های دیگری دارد که همگان باید از آن برخوردار شوند.آن عقول است که انسان را عاقبت اندیش یا پایان نگر می کند!آن عقل،عقلی است که با کیمیای عشق  به دست می آید!
قسمت دوم عشق وعقل ازمنظر مولوی

(تا بدان عقل آوری ارزاق را                 وآن دگر مفرش کنی اطباق را)

این عقل عام سطحی برای کسب روزی وزندگی مادی است. ولی آن عقل خاص،وسیله ی اوج گرفتن وصدر نشین شدن زبر فرش آسمان ها جای گرفتن یا به فله های حقیقت راه یافتن است.پس عقل خاص وعشق پر فر وبها به هم می پیوندند. تا انسان را به نهایت (آمال العارفین) یا اعلی علیین که همان مرتبه ی  ولی اللهی است برساند.(اولی عقل معاش ودومی عقل معاد) در آن موقعیت است که حجاب ها کنار می روند واسرار آشکار وهمه چیز مشهود می گردد. هرگاه انسان به قله ی عشق قرار گیرد شش جهت را می بیند. معلوم می شود در این مرحله همه سود است. همه به دست آوردن است. اگر چیزی را از دست می دهی چند ین برابر ارزنده تر به دست می آوری!از اینجاست که مولانا می فرماید:

(عشر وامثالت دهد تاهفتصد                 گر ببازی عقل در عشق صمد)

این عقلی که باید باخته شود در عشق صمد ،عقل روز مره ی مسلحت  طلب زمان سنج است نه عقل تکامل یافته ی عارفانه.

(عاشقان را شادمانی و غم اوست          دست مزد واجرت وخدمت هم اوست)

چه سودی بالاتر وارزنده تر از آنکه خداوند خودش سود عاشق باشد.
خودش دستمزد باشد،چه سودی بالاتر از این که خودش به عاشق خدمت کند؟همین جاست که می فرماید :تو اگر یک قدم به طرف من حرکت کنی من ده قدم به طرف تو می آیم .اینجاست که دیگر عشق یکطرفه نیست،یعنی اینکه اگر تو عاشق من شدی من هم عاشق تو می شوم . نه اینکه عشق من با عشق تو مساوی باشد بلکه ده برابر افزونتر باشد.

(عشق آن بگزین که جمله ی انبیا            یافتند از عشق او کار وکیا)

کار یافتن وبزرگوار شدن خود نوعی سود یا بازار است که در عشق پیامبران یافت می شود:

(عاشقان را کار نبود با وجود            عاشقان را هست بی سرمایه سود)

یعنی عاشق آنگاه که عاشق می شود وجودی ندارد که کار یا سرمایه ای داشته باشد!هرچه هست معشوق است یا از آن معشوق است. وجود وکارکرد عاشق،بازتاب عشق است،عشق هم نیرویی است که از جلوه ی معشوق به دست می آید. پس عاشق سرمایه نداشته وندارد که خود را به حساب آورد!
آیا فرهاد کوه را می شکافد یا عشق؟ بظاهر فرهاد کوه را نقش می زند ومی شکافد اما در واقع عشق است که هنر آفرینی می کند.تیشه وفرهاد هر دو ابزارند که با دست عشق که بازتاب صورت شیرین است بکار گرفته می شود. درحقیقت کوه را شیرین شکافت وفرهاد شهرت ونام یافت! اینجاست که فرهاد بی سرمایه سود می برد اگر شیرین نباشد عشق نیست وقتی عشق نباشد فرهاد کوه کن نیست. حافظ هم رابطه ی عشق وسود را اینگونه تصویر می کند:

(به عزم قافله ی عشق پیش نه قدمی                  که سودها کنی ار این سفر توانی کرد)

می فرماید:اگر قدمی با قافله ی عشق همراه شوی سودها به تو می رسد که سودها نشان دهنده ی کثرت است، باز می فرماید:

(تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن                  که خواجه خود روش بنده پروری داند)

نمی گوید کار بی مزد کن چون کار بی مزد، بی جاست یا جایز نیست.
می گوید: ای خواجه ! نگو من این کار را انجام می دهم  واین قدر مزد می گیرم . تو کار بکن  خواجه خود میداند آنچه حق و صلاح تو باشد به تو می دهد. هرچه به تو رسید خیر است.  اگر  شرطی در کارت باشد عاشق نیستی،
 چرا که معامله ی عشق ،شرطی نیست،  اگر چنین شد  گدا پیشه یا مزدور می باشی .  چرا که شرط، حق معشوق است نه حق عاشق .

غیر معشوق ار تماشایی بود             عشق نبود هرزه رسوایی بود

افق دید  یا خواسته تو به هر طرف تمایل پیدا کند که در جهت معشوق نباشد عشق نیست.  این چنین عشقی  هرزه و
 بیهوده است . معلوم میشود در عشق همه سود  می باشد. اما در عشقهای جنبی و صورتی که سود نیست، چون سودی که بدست می آید هرزگی و بیهودگی  و مقطعی و فصلی است.

عشق آن شعله است که چون بر فروخت                     هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

می فر ماید. عشق زمانی کامل است که همه چیز جز معشوق از چشم و دل عاشق پاک شود.چرا  مولوی سوختن را بکار برده است؟   برای آنکه همه چیز با سوختن بر گشت نا پذیر  و غیر واقعی میشود.  اگر وجود دیگر در کار باشد شرک پیش می آید.  عاشق دو معشوقی  ره به جایی نمی برد  هما نگونه که پیشتر در حکایت  مجنون و شتر گفته شد. باز در بیتی مولا نا اینگونه آنرا تصویر می کند.

شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت              ماند الا الله باقی جمله سوخت

  شاد باش ای عشق شریک سوز، که هرچه الهه بود سوخت و الله باقی ماند .

عشق از اول چرا خونی بود                 تاگریزد آنکه بیرونی بود

دراین بیت از جهت دیگر به  عشق نظر می کند.   در مصرع اول سوال میکند  چرا از اول کار عشق خونی است در مصرع دو م جواب می دهد برای آنکه  هر که مرد عشق نیست از میدان فرار کند. تا عشق واقعی با عشق مدعی مشخص شود. دیده ایم یا در داستانها خوانده ایم برای عاشقان شرط ها  می گذاشتند ناممکن و فوق دشوار که بعضا شاید به مرگ عاشق منجر می شده  این شرط ها ی بسیار مشکل برای  سنجیدن  اخلا ص  عاشق ومیزان پایداری او نسبت معشوق  ضروری بودهِ،  مثل کوه کندن فرهاد، ویا خواستن معشوق جگر مادر عاشق خویش را  که ایرج میرزا آنرا به نظم کشیده است  برای عشق های الهی هم چنین  شرط هایی  وجود دارد .  برای نشان دادن اخلاص باید ابراهیم فرزندش اسمایل را به امر معشوقش قربانی کند.  برا ی نشان دادن اخلاص حسین (ع) باید خود  و هفتادو دو تن از بهترین عزیزانش را قربانی کند.  باید خود را از هر چه تعلق پاک کند.  می بینیم  عاشق از تعلقهای کثیر ویا صوری پاک میشود. اما باز هم از تعلق پاک نمیشود. چرا ؟ چون هنوز تعلق او به معشوق بجاست، انچه پیش می آید اینکه علاقه از کم به زیاد واز کثرت به وحدت ارتقاع می یابد. عاشق تمام خوبی ها وزیبایی هارا  با هم می خواهد.
( ان الله جمیل و  یحب الجمال)  در این مقامست که میگوید .( جامه از رنگ تعلق پاک کن) که رنگ ،همان صورت است. نمی گوید  از تعلق پاک شو  می گوید علاقه ات را از رنگ پاک کن.

حافظ می فرماید:

غلام همت آنم به زیر چرخ کبود             زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

هین رها کن عشق های صورتی          عشق برسیرت ،نه بر روی ستی
آنچه  معشوق است صورت نیست آن     خواه عشق این جهان خواه آن جهان

عشقهای صورتی را بگذار. برسیرت توجه داشته باش که صورت هرچند زیبا باشد چندی نمیگذرد که صورتش صورت((ستی))که همان بی بی یا بانو است می شود یعنی پیر وزشت می شود .خود را گرفتار طراوت دروغین زود گذر نکن. سیرت است که کهنه وبی ارزش نمی شود خواه معشوق این جهانی باشد یا آن جها نی .هرچه هست وهرکه هست به محتوایش نظر کن. معشوق بی سیرت نمی تواند تورا یار باشد یا یاری کند یار بی سیرت کوزه ی بی آب است توجه به مغز ومحتوا باید داشت که پوست هرچند زیبا باشد بی ارزش است. به زبانی دیگر یعنی هرچه بی سیرت وبی مغز است زنده نیست . مرده  چگونه تو را زندگانی می بخشد تو عاشق آن باش که زنده است وحیات بخش.

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای                چون برون شد جان چرایش هشته ای

می پرسد اگر تو عاشق صورت هستی چرا وقتی این صورت بی جان می شود رهایش می کنی  ودر خاک پنهانش می کنی. معلوم می شود تو عاشق صورت مجازی نیستی .توعاشق حقیقت روح این صورتی! اما بر اثر نادانی وناآگهای ره گم می کنی.پس در حقیقت صورت دروغ است اگر به این مسئله نرسیده ای از کند ذهنی است .کسی که نداند چه جاذبه ای او را می کشد لایعقل یا عقل گم کرده است.

صورتش برجاست این زشتی زچیست         عاشقا وا بین که معشوق تو کیست

می گوید معشوق تو که صورتش برجاست پس چرا زشت شد زشتی اش از نبود چیست؟ معلوم است زشتی او از عدم جان اوست. تو عاشق جان بودی ونمی دانستی، جان چیست؟ پرتو نور جانان (ونفخت فیه من روحی) این جا شاید سوال پیش آید که اگر عاشقان صورتی هم عاشق روح اند مثل عاشقان واقعی چرا این بی ارزش وبیهوده است وآن با ارزش؟ چون  در این عشق آگاهی نیست ودر آن عشق آگاهی است. هرکاری که ناآگاهانه انجام شود بی ارزش است ثانیا اگر انسان در عشق صورتی به آگاهی رسید این آگاهی اورا به عشق واقعی می رساند. همانگونه که ذکرش در به حقیقت رسیدن پادشاه رفت. همانگونه که در مرگ معشوق دانستیم .صورت پوچ وبیهوده بود بارها هم خواب رفته ایم ودر خواب دیده ایم که صورت ها پوچ وبیهوده اند.

پرتو خورشید بر دیوار تافت                     تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم                  وا طلب اصلی که پاید او مقیم

این پرتو زیبایی که بر دیوار صورت است پرتو خورشید خداست یا پرتو روح است. این جلوه ، موقت و عاریت است خورشید که رخ بربندد این دیوار سیاه می شود و آن زیبایی خیره کننده محو می شود.
چرا عاشق و دلداده چنین وجودی شوی؟ اصل آن نور را بجوی ، نور از خورشید به طرف سیاهی می تابد یا حرکت می کند. تو از سیاهی به طرف خورشید حرکت کن تا به حقیقت برسی یعنی باید عکس حرکت نور حرکت کرد تا به مرکز نور رسید و گرنه این نورها هم دائمی نیست مرکز نور است که پایدار است باید از فیض به فیاض رسید .

کودکی گرید پی جوز و مویز                          پیش عاقل باشد آن سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد                        طفل کی در دانش مردان رسد

همانگونه که کودک ، عاشق گردو و کشمش می باشد و برای کشمش و گردو گریه می کند یا گاهی دست به هر کاری می زند، گاه پرخاش می کند ، گاه التماس می کند به هر صورت تلاش می کند به آن خواسته برسد. یعنی صورت پرستان همانند کودک اند؟ ولی مرد بالغ هرگز دست به چنین کارهایی نمی زند چون می داند که جوز و مویز آنقدر ارزش ندارد.

هین روش بگزین و ترک ریش کن                    ترک این ما و من تشویش کن

یعنی ای دوست برو راه و روش اندیشیدن را معشوق خود کن که اینها همه فرزند عقلند ، بگذار این ما و منی های صورتی و ریش را و نمایش های ظاهری و ادا و اطوار و تشویش های بی روح را. چرا که اینها زاییده جهل و جنون اند!

تا شوی چون بوی گل بر عاشقان                            پیشوا و رهنمای گلستان

بیا خود را با گل راه و روش و فکر و اندیشه آشنا یا آغشته کن تا معطر شوی. آنگاه که معطر شدی عاشق تو می شوند تو راهنما یا پیشوا می شوی. چنین عاشقی که صاحب عقل و اندیشه دارای راه و روش است هم خود به گلستان می رود هم دیگران را با بوی عقل و اندیشه به گلستان می کشد.

چیست بوی گل دم عقل و خرد                            شد قلاوز ره باغ ابد

باز تکرار و تاکید می کند حواس ها جمع باشد. نه با بوی این گلهای صوری ، بوی گل عقل و خرد است که دلیل راه و راهبر می شود تا شما را به راه ابدیت برساند.

طبع سیر آمد طلاق او بخوان             پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند
از زر اندود صفاتش پا مکش                از جهالت قلب را کم گوی خوش

خواه نا خواه طبع از چنین صورتی سیر می شود به هر علت که با شد:
پیری ، فرسودگی ، حوادث ، رنجوری و درد یا آنکه مرگ . این آیینه ایست که بدون خورشید کدر می شود این صورت پایدار نیست زر اندود است(عارض حالتی است)

بی غرض نبود به گردش در جهان                 غیر جسم و غیر جان عاشقان

عاشقان کل نه این عشاق جزو                      ماند از کل آنکه شد مشتاق جزو

هر حرکت وگردشی که در جهان می بینی بی غرض نیست .همه برای ادامه ی حیات وخواسته های روزمره وخواسته های طبیعی وجزئی است.
اینها عاشقان جزوند. چنین عاشقانی به کل نمی رسند چون هدفشان سطحی وکوتاه یا اندک است پس به همان اندک می رسند . این حرکت ، حرکت طبیعی یا سیران زندگی می باشد یا غریزه ای هست یا نیست . اما عاشقان کل از مرحله ی غرض گذشته اند وبه سوی هدف در  حرکتند یا در طیران اند .یعنی از مرحله ی نفسانیت ومادیت وصورت  وخودخواهی گذشته اند وبه مرحله ی خودسازی ومعنویت وروحانیت یا نورانیت رسیده اند، در لفظ عامیانه ی خودمان هم غرض را با مرض همراه می کنیم. اما هدف دار وهدفمند کسی را می گوییم که در پی کاری بس بزرگ باشد.

پنج وقت آمد نماز ای رهنمون               عاشقان را فی الصلاه دائمون

راه یافته ها را نماز پنج نوبت است اما این نماز عام است. عاشقان دائم در نماز اند. اینچنین نمازی نماز خاص می باشد عاشق به درجه ای از بینایی وعقل می رسد که در کار کردن ،در راه رفتن،در نشستن ودر خوابیدن ودر هر حالت به هرچه نگاه می کند معشوق را مشاهده می کند ودر حال صحبت با او می باشد یا آنکه بهتر بگوییم معشوق ، از دید وفکرش لحظه ای محو وپنهان نمی شود ، یا پنهان نیست اینگونه است فی الصلاه دائمون .

عقل ها آن سو فرستاده عقول             مانده این سو که نه معشوق است گول

زین سر از حیرت گرین عقلت رود           هر سر مویت سر و عقلی شود

خدای عقل عقل ها را آن سو فرستاده است . عقلی که این سو می باشد همین عقل من وتو، یا عقل عام ، عقل گول خور است. یعنی اینکه عقل عام عقل احمق است . شاید سوال پیش آید که مگر می شود عقل احمق باشد ؟ آیا عقلی که فریب نفس را می خورد ونفس از او بار می کشد وکاری را انجام می دهد که به سود وجهت حیوانیت، وعملی انجام می دهد که به ضرر انسانیت ودر جهت منافع دشمن اوست آیا چنین موجودی احمق نیست ؟ آنجا که انسان فریب نفس یا شیطان را می خورد عقل انسان است که فریب خورده است اگر این عقل گول خور از سرت می رفت به حیرت می رسیدی ،یعنی تا وادی حیرت می رفتی نمونه ی آن را در خواب ها که عقل مادی حاکم نیست می توان دید ،سرت اگر ازاین عقل خالی می شد می دیدی که هر سر مویت ،سر و عقلی می شد گول نخور !(شاید حیرت اشاره به وادی حیرت شیخ عطار باشد) اما ببینیم مولوی عشق لیلی ومجنون را چگونه توضیح می دهد .

عاشق آن لیلی کور وکبود               ملک عالم از برایش تره بود

در این بیت ، صورتی تصویر می شود که سیاهی وکوری را همراه دارد لیلی صورتی می باشد که از هرگونه نور خالی است یعنی نه صورت دارد نه سیرت.آنچه مهم است این که مجنون در عشق به چنین موجودی اخلاص دارد. هرچند این عشق، غلط نا میمون وباطل است مجنون بدان سخت پایبند می باشد تا آنجا پیش می رود که پوزه ی سگی را که از کوچه ی لیلی عبور کرده می بوسد وبا حیوانات درنده همرنگ وهم نوا وهم زیست می شود. خانه وشهر ودیار را رها می کند ودر بیابان ها سرگردان می شود. مولوی عشق را به زبانی دارد تعریف وتمجید می کند اما در حقیقت ذم شبیه به مدح است. سطحی نگران آن را مدح، اما آنها که عمیق اند ذم می بینند . چنین عشقی قیص عامری را که دارای عقل بود تبدیل به مجنون می کند وهم اوست که با انسان ها زیست ومعاشرت می کرد. چنین عشقی او را با حیوانات دم خور ومعاشر کرده است چنین عشقی است که اورا از خانه وشهر انسانی به جنگل وبیغوله ی حیوانی می کشد. او که انسان ها را خدمت می کرد وانسان ها خدمتش می کردند . چنین عشقی او را به خدمت حیوانات کشیده است یعنی از هرچه سنبل انسانیت وعقلانیت است می برد وبه هرچه سنبل حیوانیت ونفسانیت است می پیوندد چرا چنین می شود؟ معلوم است چون لیلی کور وکبود است! عاشق خود را همرنگ خود می خواهد باید مجنون از صورت وسیرت انسانی پاک شود تا قبول لیلی افتد.

ناریان مر ناریان را جاذب اند                    نوریان مر نوریان را طالب اند
در هر آنچه که تو ناظر می شوی                می کند باجنس سیر ای معنوی

با رمز وکنایه می خواهد بگوید مجنون آنقدر در عشق اخلاص داشت که تمام انسانیت خود را با
آن همه ارزش فدای آن معشوق کور وسیاه کرد تو که  ادعای عشق انسانی والهی داری باید همانند مجنون اخلاص داشته باشی اما عکس او هرچه حیوانیت وشیطانیت ونفسانیت است قربانی کنی تا عشق تو قبول افتد وبه وصال برسی. اگر او با حیوانیت دم خور وهم رنگ شد تو باید با فرشتگان باشی اگر او از عقل خالی شد تو باید از جهل خالی شوی!

عاشق عشق خدا آنگاه مزد؟                جبرئیل موتمن آنگاه دزد؟
عشق جوشد باده تحقیق را                اوبود ساقی نهان صدیق را

عشق آن آتش است که باده ی حقیفت جویی را به جوش می آورد .انسان را از خواب وخمودی وبی خودی وفراموشی وافسردگی بیدار می کند. وبه کنجکاوی وکوشش وا می دارد. عشق آن ساقی است که از پشت پرده راستگویان ومخلصین را شراب روشنی وچراغ ایمنی می دهد. پس هرچه ظاهر است عشق یا معشوق نیست در بخش پایانی ببینیم مولوی، یوسف وعاشقان را چگونه تشریح می کند:

ابلهانند این زنان دست بر          از کف ابله وز رخ یوسف نذر

می گوید:آن زنانی که با دیدن صورت یوسف دست را بریدند ابله بودند .چرا؟ برای اینکه آنها حقیقت یوسف را نشناخته بودند که از روی آگاهی وشناخت واله شده باشند. آنها نا خود آگاه ، موجی شده اند بدون آنکه بدانند یوسف کیست یا یوسف چیست! خود را درصورت یوسف گم کردند. این پیام را به ما می دهد که حتی صورت اگر صورت یوسف باشد ، بدون شناخت سیرت وشخصیت یوسف، صورتش فریب است وبی ارزش . پس نه آن زنان دست بر عاشقند ونه این صورت معشوق است. می گوید بترس، یعنی ما را از اینگونه عشق وعاشقی بر حذر می دارد. برداشت دومی که از مصراع دوم این بیت می شود آن است که صورت یوسف همانند کف روی آب است زیر این کف ،آب را باید جست .ابله است آنکه آب را نجوید وعاشق کف باشد! در این مرحله کف روی آب وروی یوسف را باهم قیاس می کند وبدون شناخت شخصیت یوسف هر دو را مساوی می داند .

این زعشق خویش در چه می کند        وان به کین از بهر او چه می کند
سفره ی او پیش این از نان تهی ست      پیش یعقوب است پر کو مشتهی ست

می گوید برادران یوسف ،از روی دشمنی وحسادت با شناخت وآگاهی او را به چاه افکندند ولی زلیخا  شخصیت یوسف را نمی شناخت . شخص یوسف را دیده بود از سیرت وروح یوسف آگاهی نداشت. عملا می بینیم نتیجه ی آن آگاهی ودشمنی ونتیجه ی این دوستی ونا آگاهی مساوی است . پس موضوع اول را دشمنی می توان گفت، اما موضوع دوم را نمی توان دوستی وعشق تلقی کرد. در هر دو موضوع خود خواهی ونفس پرستی است که رخ می نماید نه چیز دیگری. می گوید چون سفره ی یوسف برای آنها نان نداشت یا آن نانی که در سفره ی یوسف بود به مذاق آنها خوش نمی آمد یا سازگار نبود آن برادری و این عشق نتیجه اش چنین شد. بعد می گوید سفره ی یوسف برای یعقوب پر است ویعقوب است که عاشق واقعی یوسف است واوست که اشتهایش باز است واز یوسف سیر نمی شود. هرچه از جام وسفره ی او بنوشد تشنه تر می شود. چرا یعقوب اشتهایش پر نمی شود وهرچه می نوشد تشنه تر است؟ برای آنکه عاشق صورت نیست که با دگرگون شدن صورت دل زده یا سیر شود ونوشیدنی اش مادی نیست که حجم آن ماده ظرف او را پر کند که توان نوشیدن از او سلب شود. ثانیا سیر شدن به معنی از دست دادن لذت است که باز لذت، لذت مادی نیست که یعقوب را اشباع کند:

حی وقائم داند او این خاک را                     خوش نگر این عشق ساحر ناک را

در مصرع اول می گوید هرکس این صورت خاکی را زنده وپایدار ودائم بداند سحر شده است، فریب خورده است . هشدار می دهد که خوب در نگاه وجستجو وتفکر عمیق شوند که چنین صورت هایی آن ها را سحر نکند! می گوید این صورت ها صورت سحر است. آنچه می نماید حقیقت ندارد واگر واقعیتی دارد مقطعی یا فصلی است . وپایان سخن:

شرح عشق ارمن بگویم بر دوام                   صد قیامت بگذرد وان ناتمام

والسلام

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • دیدگاهی وجود ندارد