بهار بی یار
نویسنده: جواد رضایی چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 2738 بازدید
یک زمستان دگر بربست بار/آتشی بر جان سرما زد بهار
یک زمستان دگر بربست بار آتشی بر جان سرما زد بهار
سبزه از دامان صحرا بردمید غنچه لب وا کرد بر روی نگار
ژاله از برگ گل نسرین چکید خــنده آمد بر لب هر گلــعذار
ابر بی منت بباریـــــد از کَرَم تا زداید از رخ غمگین غبار
مردمان در کوه و در صحرا روان هر یکی در دست خود دستان یار
جامِ باده بر لب برنا و پیر مجلس آن شادنوشان برقرار
سهم ما زین بزم اما ماتم است عیش ما زنجیر و شیون در حصار
از غمت ای ماه پنهان از نظر شادی از روح و روانم برکـــنار
خنده ات ای گلبن خوشبو مدام بی وفا گاهی مرا هم یاد آر
برگرفته شده از javadrezaee.blog.ir
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: