A+ A A-

داستان بیسکویت شکلاتی

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

داستان پیوست، داستانی کودکانه است بنام بیسکویت شکلاتی که توسط روبیتا رحیمی نوشته شده است  و قرار است اولین داستان از یک مجموعه باشد
روبیتا 11 اردیبهشت امسال شمع هشت سالگیش را فوت کرد ولی اصرار دارد که 9 ساله است. داستان بیسکویت شکلاتی با الهام از مجموعه داستان های ترجمه شده ی  کودک  نوشته شده است.
روبیتا اعتقاد دارد که این یک داستان طنز برای کودکان است اما شاید خواندن ان برای بزرگترها هم خالی از فایده نباشد  چرا که  نگاهی کودکانه به تفاوت گذاشتن والدین  بین فرزندانشان دارد که باعث ایجاد  حس حسادت و گاهی نفرت  یکی از انها بر دیگری  می شود.

بیسکویت شکلاتی

اسم من جولیاست و از جاسمین (خواهر کوچک ترم) بدم میاد.
چرا همه به اون توجه می کنن؟
مامان فریاد کشید: جولیا!
-    بله مامان
با ترس نگاش می کردم. خواهرم جاسمین پشت سرش راه می رفت و سوت می زد. مامان عصبانی گفت: مگه بهت نگفته بودم خواهرت را اذیت نکنی؟!
جاسمین خنده ی موذیانه ای تحویلم داد. زیر لب زمزمه کردم: تلافی می کنم.
مامان به اتاقم اشاره کرد بعد گفت: خوب به کارت فکر کن جولیا! تلوتلو خوران رفتم توی اتاقم در را محکم بستم. خودم را تالاپی انداختم روی تخت.
 کی میخواد دست از سرم برداره؟همه این کارها رو می کنه که مامان و بابا به اون توجه کنن و بیشتر دوسش داشته باشن. دیگه تحملم تمام شده بود؛ باید فکری می کردم.
مامان گفت: جولیا وقت شامه. پریدم بیرون. ولی وقتی این صحنه رو دیدم حالم گرفته شد؛ جاسمین خرس بزرگ و پشمالوش رو جای من نشانده بود برای همین تصمیم گرفتم یه درس درست و حسابی به این دختره ی لوس بدم. پس رفتم خرس بزرگ و پشمالو رو برداشتم و پرت کردم روی زمین، جاسمین جیغ کشید! وای خرسم!
بعد دوید و رفت اونو برداشت. من که دیگه به این کارهاش عادت کرده بودم محل نذاشتم. چنگال رو برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن. جاسمین که هنوز داشت داد و بیداد می کرد گفت: مامان جولیا خرسم رو پرت کرد زمین و زد زیر گریه.
مامان فریاد کشید «جولیا!»!
 دیگه داشت بهم ثابت می شد که من از جاسمین متنفرم!
غذا را نخوردم. حتی دسر توت فرنگی که عاشقش هستم هم نخوردم. رفتم تو اتاقم و فکر کردم. یه نقشه ی عالی، نقشه ای که باید جایزه ی بهترین نقشه های جهان را بگیرد. نقشه ای که این دختر تو دردرسر بیفتد. یک دردسر خیلی بزرگ.
شب مامان گفت: جولیا ، جاسمین  وقت خوابه.
چشم هام از خوشحالی برق زد. گفتم چشم مامان.
دویدم و از پله بالا رفتم در را باز کردم. لباس خواب پوشیدم. مسواک زدم و به مامان بابا شب بخیر گفتم. حتی به جاسمین هم شب بخیر گفتم. مامان و بابا تعجب کردند؛ برای این که همیشه به زور مجبورم می کردند که به جاسمین شب بخیر بگم. ولی جاسمین محل نذاشت.
منم ناراحت نشدم. رفتم تو اتاقم، چراغ رو خاموش کردم.
چراغ خواب صورتی و گل گلیم رو روشن کرردم خودم رو به خواب زدم.
ساعت 2 نصفه شب بود . پاورچین پاورچین از تختم پایین اومدم و رفتم توی آشپزخانه. ای بابا پس مامان این بیسکویت شکلاتی ها رو کجا می گذاره. توی کابینت شکلات ها که نیست. توی سوپری هم نیست. وسط لیوان ها، توی ماشین ظرفشوئی، توی لباسشوئی، توی یخچال، توی فریزر، وسط ظرف ها، وسط قابلمه ها... نخیر خبری از بیسکویت ها نبود.
دمغ و کسل وسط آشپزخانه نشستم. داشتم فکر می کردم که مامان ممکن کجا یان بیسکویت ها رو قایم کرده باشه، بعد یهو فهمیدم این بیسکویت های خوشمزه می تونه کجا باشه. انگار دوباره سرحال شدم، آرام آرام رفتم توی اتاق مامان و بابا و با احتیاط چهارپایه چوبی رو برداشتم و رفتم توی آشپزخانه؛ چهارپایه رو زیر پام گذاشتم. کابینت بالای هود رو باز کردم خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم، انوع بیسکویت های توی اون کابینت بود. شروع کردم به گشتن دنبال بیسکویت شکلاتی.
 بیسکویت پرتقالی، بیسکویت موزی، بیسکویت توت فرنگی، باید زودتر بیسکویت شکلاتی رو پیدا کنم وگرنه جاسمین می آید و وای .... خدا بخیر کنه! چون چند ماه پیش که نوبت من بود بیسکویت شکلاتی بخورم، شب دل درد گرفتم و از ترس آمپول چیزی نگفتم و از درد نخوابیدم.
من که تا نصف شب بیدار بودم و از درد به خود می پیچیدم دیدم که این دختره ی شیطون بلا داره می رود به آشپزخانه. منم به کارش مشکوک شدم و دنبالش رفتم. پشت دیوار قایم شدم ببینم می خواد چی کار کنه؟ آن وقت ها مامان بیسکویت ها رو توی سوپری می گذاشت. دیدم که رفت و در سوپری رو باز کرد، اسم جولیا رو از روی بیسکویت شکلاتی پاک کرد و اسم خودش رو نوشت. فرداش هم مامان طرف اون رو گرفت. حالا باید من سریع این بیسکویت شکلاتی رو پیدا کنم تا سر و کله ی این بچه مزاحم پیدا نشده .
اووم بیسکویت شکلاتی، آهان پیداش کردم. بیسکوییت شکلاتی است.
از شادی تو پوستم نمی گنجیدم. خب عملیات به پایان رسید. حالا باید چهار پایه چوبی رو برگردونم سره جاش.
با خوشحالی از پله ها بالا رفتم و .... بوووووم.
قلبم ایستاد.
ترس همه ی وجودم رو فرا گرفته بود.
آنقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود باید آرام آرام از پله ها بالا برم. فکر می کنم بهتر است همین جا مدتی صبر کنم. فقط خدا کنه کسی بیدار نشده باشه.
بی سر و صدا همان جا ایستادم. نخیر، هیچ کس بیدار نشد. آخیش خیالم راحت شد. این دفعه بی صدا و آرام آرام از پله ها بالا آمدم و خیلی با احتیاط چهار پایه چوبی را سر جایش گذاشتم که مبادا کسی بیدار شودو من را ببیند. رفتم توی اتاقم. حالا می تواننم با خیال راحت بیسکویت شکلاتی بخورم.
مشغول خوردن شدم. داشتم لذت می ردم که یکهو دست از خوردن کشیدم. به این فکر کردم که چطور می توانم بهشان ثابت کنم که جاسمین این بیسکویت شکلاتی را خورده. به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار و نیم بود. دیر وقت بود. باید زودتر فکری می کردم. آهی کشیدم و به اتاق جاسمین رفتم تا سری بهش بزنم. او توی خواب ناز بود. خیلی خوابم می آمد و به نظر خودم این اصلاً عادلانه نیست که او راحت بخوابد و من اینجا مسئله حل کنم؛ چون این همه سختی بخاطر دردسرهایی است که این دختر درست می کند. به اتاق خودم برگشتم. خمیازه بزرگی کشیدم. توی خانه هیچ صدایی نبود. ساکت ساکت بود.
فقط می شد زوزه ی باد را شنید. از پنجره بیرون را نگاه کردم. دعا می کنم زودتر یه فکری به ذهنم برسه، چون تحمل چند ساعت دیگر بیدار ماندن را ندارم. به بیسکویت ها نگاه کردم بعد زیر تختم را یه نگاهی انداختم. یک دفعه جرقه ای به ذهنم زد. (البته به ذهنم جرقه نزد. به ذهنم جرقه ای زد یعنی این که فکری به ذهنم رسید.)
یکی از بیسکویت شکلاتی ها رو روی میز گذاشتم و بقیه بیسکویت شکلاتی ها رو خوردم . وای که چقدر شیرین است. توی پاکت را نگاه کردم. خالی بود. حالا می توانم نقشه ام را عملی کنم.
پاورچین پاورچین از تختم پایین آمدم و آن یک بیسکویت به همراه پاکتش را برداشتم و به اتاق جاسمین رفتم. روی  دو تا زانوام نشستم. و آن یک بیسکویت شکلاتی را خوردم کردم و بعد یک کم از خورده بیسکویت ها رو روی تخت و بقیه خورده ها و پاکت را زیر تخت ریختم. حالا باید برم و بخوابم.
آرام آرام به اتاق خودم برگشتم روی تخت دراز کشیدم پتو را روی خودم انداختم و خوابیدم.
 زینگ زینگ.
وای ساعت زنگ زد. چقدر زود صبح شد!
خمیازه ای بزرگی کشیدم. وای کی حوصله داره لباس عوض کنه!!!
به زور از تختم پایین آدم و لباسم رو عوض کردم.
مامان صدام کرد: جولیا! کجایی دختر؟ چرا نیامدی پایین؟
می خواهیم صبحانه بخوریم.
گفتم : دارم میام مامان.
دمپایی هام رو پوشیدم و از پله ها پایین آمدم. مامان توی لیوان ها شیر داغ ریخته بود. سعی کردم که مثل روزهای قبل عادی رفتار کنم. رفتم توی اتاق پذیرایی.
پدر و جاسمین آنجا بودند. به پدر سلام کردم ولی از کنار جاسمین بی توجه گذشتم. رفتم توی دستشویی و دست و صورتم را شستم. مامان گفت: صبحانه حاضر است. من و جاسمین دویدیم تا به آشپزخانه رسیدیم.
ولی وقتی جاسمین روی میز رو دید با تعجب گفت: پس بیسکویت شکلاتی من کو؟ مامان گفت: نمی دانم پیدایش نکردم. جاسمین به مامان خیره شد. خشکش زد. بعد به من چپ چپ نگاه کرد. بعد فریاد کشید: جولیا اونو خورده. و بعد جیغ بنفشی کشید و بدو رفت توی اتاق من. من هم رفتم توی اتاق اون هر دو با هم از اتاق ها بیرون اومدیم.
جاسمین به من نگاه کرد از نگاه کردنش فهمیدم که هم تعجب کرده هم نمی داند چه بگوید، چون توی دست من پاکت بیسکویت شکلاتی بود.
مامان عصبانی به جاسمین نگاه می کرد. مامان داد زد: برو توی اتاقت جاسمین.
 جاسمین زد زیره گریه و حق حق کنان به اتاقش رفت.
 وای! این اولین باری بود که مامان سرش داد میز ند.
هی! پیروز شدم!

 سی ام مهرماه نود و پنج

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند

  • مهمان - مرضیه رحیمی

    آفرین روبیتا جان،با وجود سن کمت خیلی زیبا نوشتی.مطمئنا در آینده یک نویسنده موفق وباعث افتخار شهرت خواهی شد.

  • مهمان - علیرضا نعمت الهی

    بسیار زیبا بود.
    پیشتر هم داستان های روبیتا را خوانده بودم.
    استعداد ویژه ای در داستان نویسی دارند.
    امیدوارم موفقیت بیشتر ایشان را ببنم.

  • مهمان - علیرضا نعمت الهی

    بسیار زیبا بود.
    پیشتر هم داستان هایی از روبیتا خوانده بودم.
    این داستان بی نقص بود.
    موفق باشند.