Logo
چاپ کردن این صفحه

کرم کتاب

نویسنده: 
علی رضا نعمت الهی
علی رضا نعمت الهی

هر سال آخرهای ماه مهر وسط یک دو راهی سخت گیر می کردم. هیچ کس خانه نبود، همه به باغ رفته بودند تا مراسم برداشت را برگزار کنند. مدرسه که تعطیل می شد، اگر به باغ می رفتم، به خاطر چابکی القا شده از طرف دیگران، باید از درخت بالا می رفتم تا انار سرشاخه ها را بچینم. این کار اگر در حد تفریح و بازی باشد خیلی لذت بخش است، اما وقتی وظیفه می شود ، برای یک پسربچه ی پانزده-شانزده ساله خسته کننده و حال گیر می شود. به ویژه اینکه پایان یک بعد از ظهر کاری، مچ و ساعد و صورت کسی که انار می چید، از بس خراش برمی داشت، مثل آدمی می شد که تازه از جنگ با یک گربه برگشته باشد. از طرفی، از تفریح و سر وصدا و بازی های باغ هم نمی شد گذشت. در نهایت، ساعتی مانده به غروب آفتاب، به باغ می رفتم و در خلال بازی و تفریح، کج دار و مریز، کار هم می کردم.

 

یک روز سر صف صبحگاهی ، ناظم مدرسه مژده داد که کتابخانه ی عمومی شهرمان افتتاح شده است و از این به بعد می توانیم اوقات فراغت خود را آنجا سپری  کنیم و از فواید کتاب خوانی بهره مند شویم. اولین روز افتتاح کتابخانه خیلی شلوغ بود، رییس و روسا و کتاب نخوان های زیادی هم جمع شده بودند و هریک در مدح کتاب و کتاب خوانی، سخنرانی ها کردند. اما به غیر از آن مراسم، دیگر پایشان را هم در کتابخانه نگذاشتند. رفته رفته جمعیت نمایشی جو گرفته هم غیبشان زد و من ماندم و آقای رسولی و پنج شش تا مشتری پر و پا قرص کتاب. آقای رسولی که مدیر کتابخانه بود و برای راه اندازی آن خیلی تلاش کرده بود، هر روز عصر وارد سالن مطالعه می شد و ما را به مطالعه کتاب تشویق می کرد و منت می گذاشت که : " دوره ی جوانی ما امکانات نبود و کتاب و فلان نبود و بهمان نبود. من کلی زحمت کشیدم که اینجا رو راه انداختم و حالا که امکانات فراهم شده ، این فرصت را از دست ندهید و کتاب بخوانید." ضمن همه ی این نصیحت ها ، مرتب هم تکرار می کرد که در سالن مطالعه باید سکوت کنیم و مزاحم مطالعه دیگران نشویم.
 سالن مطالعه و گنجینه ی کتاب به هم ارتباط داشت و سیستم باز بود. خودمان می رفتیم ، می چرخیدیم و از وسط قفسه ها،  هر کتابی را که دوست داشتیم انتخاب می کردیم. من و غلامحسن و احتمالن چند نفر دیگر ، اگرچه نوجوان بودیم ، اما کتاب های مربوط به رده ی سنی خود را نمی خواندیم ، بیشتر می گشتیم و کتاب های بزرگسالان را می خواندیم.
بهترین و مفید ترین راه برای فرار از باغ و رنج های انار چینی، حضور در محیط فرهنگی کتابخانه بود که مورد تایید همه هم قرار می گرفت. وقتی عکس های زیبای باغ اناری را می بینم حرص می خورم که چرا مشقات باغ داری و برداشت محصول در این عکس ها دیده نمی شود. هر عکسی که می بینم یا انار درشت وخوشرنگی است که به جفت خود چسبیده، یا دختر زیبایی با لباس و آرایش محلی را نشان می دهد که دسته ای انار خندان را گرفته و به دوربین لبخند می زند. در هیچ عکسی ندیدم کارگران خسته ای را که بر سر و رویشان خاشاک درخت ریخته باشد و در حال جدا کردن انارهای کرم خورده و لهیده  باشند..
اوایل که اصلن فکری به حال مطالعه دختر ها و زن ها نکرده بودند، کتابخانه تمام وقت در اختیار دارو دسته ی ما بود. من و غلامحسن هم خوره ی خواندن بودیم. برایمان هم هیچ فرقی نمی کرد که چه می خوانیم. از مجله ی های گل آقا و خورجین که به کاریکاتورهایش می خندیدیم گرفته، تا بخارا و آدینه که هیچی از آن ها نمی فهمیدیم را می خواندیم. کتاب های بیشماری را هم ناتمام رها می کردیم؛ غلامحسین را نمی دانم، اما من "در جستجوی زمان از دست رفته " را با هر بدبختی که بود، تا صفحه ی بیست و پنج بیشتر نتوانستم بخوانم. ولی رمان " آناکارنینا " را من یک بار کامل خواندم و غلامحسین هم دوبار خواند.
ردیف قفسه های کتاب تخصصی هم بود که خیلی شیک و مجلسی دست نخورده خاک می خورد. به عنوان مثال، در صورت نیاز می توانستیم یک کتاب باغداری را باز کنیم و کلی اطلاعات باره ی مبارزه ی بیولوژیک با آفت کرم گلوگاه انار جمع کنیم. اما این کار را نمی کردیم ، به غیر از یک کتاب علمی و تخصصی، هیچ  کتاب دیگری را نمی شناختیم ؛ عنوانش " آنچه دخترها باید بدانند " بود و با جود اینکه هیچ دختری به کتابخانه ورود نمی کرد، از بس توسط پسرها خوانده شده بود، جلد و ورق هایش دچار فرسایش شده بود. معلوم نبود چه کسی اولین بار این کتاب را کشف کرده و به اطلاع دیگران رسانده بود، اما غلامحسین آن را به معرفی کرد. رسم بود برای نشان دادن سطح مطالعه خود، کتاب هایی را که خوانده بودیم، به هم معرفی می کردیم . این کتاب را تقریبن همه ی اعضای کتابخانه خوانده بودند. وقتی تعداد آمار خواننده ها و امانت گیرنده های این کتاب بالا رفت، آقای رسولی تصمیم گرفت برای حضور زن ها و دختر ها به کتابخانه نیز فکری کند. زن ها و دختر هایی که در تمام فعالیت های اجتماعی شرکت داشتند، حقشان بود که از موهبت کتاب و کتاب خوانی هم برخوردار باشند. همین زن ها بودند که در مراسم برداشت، دانه ی انارهای ترک خورده و گل زده (کرم خورده) را با یک  تکه چوب انار بیست سانتیمتری می تکاندند و آن ها را برای گرفتن رب انار آماده می کردند. با تمیزکردن انار کرم زده، دستشان سیاه و قرمز می شد و از نظر زیبایی شناسی، فاجعه تصویری زمانی رخ می داد که با این دست ها، موهای ریخته در صورتشان را پس می زدند. پرتره آن ها در این حالت را فقط باید تصور کرد، چون هیچ مستند سازی حتا پدر و برادر ، اجازه ی ثبت این تصاویر را نداشت. اگر آفت کرم گلوگاه انار از بین می رفت، حجم زیلدی از زحمت زن ها هم کم می شد و انار های بشتری به صورت مرغوب وارد بازار میوه و تره بار می شد.
محمد حسین هم یکی از اعضای کتابخانه بود که کتاب "خاطرات پس از مرگ براس کوباس " را به من معرفی کرد. چون اسم با کلاسی داشت، آن را خواندم و به حقیقت هم که کتاب خوبی بود و من برای خالی نبودن چنته، این کتاب را به دوستان دیگر معرفی می کردم.
آقای رسولی که دور سالن و زیر شیشه ی میز ها کلمه سکوت را نوشته بود و خودش تنها عامل شکست سکوت سالن مطالعه بود و هرگاه که می آمد، ما را به رعایت سکوت و خواندن کتاب و رشد فکری و اجتماعی تشویق می کرد، برنامه ریزی کرده بود تا بانوان هم بتوانند از محیط فرهنگی کتابخانه بهره مند شوند. بعد از حضور غیر چشم گیر دختر ها به کتابخانه، اولین اتفاقی که افتاد، غیبت مشکوک همان کتاب تخصصی برای دختر ها بود که به دلیل حفظ ظاهرو اظهار بی اطلاعی از وجود آن، پسرهای عضو شده ی تازه وارد، سراغی از آن نمی گرفتند. اما کتاب " خاطرات پس از مرگ براس کوباس" هنوز هم حضور داشت و من همچنان به دوستان تازه کتابخوانم آن را معرفی می کردم.
بعد از تمام شدن ساعت کار کتابخانه مستقیم تا باغ می دویدم و بعد از خوردن دو سه تا انار، سراغ چیدن و جدا کردن انار های کرم زده از انار های سالم می رفتم. اگر چه خشکسالی پی دپی، رشد کرم گلوگاه را افزایش داده بود، مسوولین ترویج کشاورزی تنها راه مبارزه  و ریشه کن کردن این آفت را آتش زدن انارهای خراب در فصل زمستان می دانستند. فقط به علت اینکه تحصیلات تخصصی دانشگاهی نداشتند و سالی یکبار هم پایشان را به کتابخانه نمی گذاشتند، این راه حل را ارایه می کردند، وگرنه هر باغدار با تجربه ای می دانست که آتش زدن راه درستی نیست و ممکن است در فصل خواب زمستانی باغ، شاخه های درخت هم آتش بگیرد، یا دست کم حرارت آتش، موجب خشکی کامل شاخه های نازک انار شود. باغداران با تجربه ای همچون عموی من، زیر بار این روش خطرناک نمی رفتند و همچنین سم پاشی با آفت کش های شیمیایی را به صلاح نمی دانستند و منتظر می ماندند تا مهندس های باسواد کشاورزی ، راه حل علمی و اصولی و بیولوژیکی را پیدا کنند.
بعد از سال ها که دوران بحرانی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودم، هنوز هم عضو فعال کتابخانه بودم و دست کم روزی یک بار برای ورق زدن مجله ها هم که شده به کتابخانه سر می زدم. یک روز که زمان تعویض شیفت دخترانه به پسرانه ی سالن مطالعه بود، در راهروی ورودی کتابخانه، با یکی از دخترهای فامیلی دور، چشم در چشم شدم. وقتی که فهمیدم او هم از زیر بار تکاندن انارهای کرم خورده، فرارکرده و به کتابخانه پناه آورده است، چنان که دانی و افتد و ایجاب می کرد، باب کتاب و معرفی کتاب را باز کردم و بنا به مصلحت و تعصب فامیلی، جهت جلوگیری از گمراهی آن دختر معصوم و چشم و گوش بسته، خودسانسوری کردم و "آناکارنینا " را به او معرفی نکردم و چون ورد زبانم شده بود، توصیه کردم که "خاطرات پس از مرگ براس کوباس " را بخواند.  
بعد از چند هفته به همان دلیل که دانی و افتد، دوباره در راهروی ورودی کتابخانه او رادیدم و امیدوار بودم که بنشینیم و کتاب نامبرده را نقد و بررسی کنیم، اما در کمال تعجب من، توضیح داد که چندین مرتبه مراجعه کرده و کتابدار گفته : " همچین کتابی موجود نیست."
باورم نمی شد. دو مرتبه خودم به امانت گرفته و خوانده بودم و چندین مرتبه هم به دوستان معرفی کرده بودم که اطمینان داشتم آن ها هم خوانده بودند. حتا طرح روی جلد و سال انتشار و تیراژ آن را به خاطر داشتم.
بعد از این همه مدت، رابطه ی من آقای رسولی به علت داشتان علاقه و سلیقه ی همسان، دوستانه شده بود، محرمانه به من گفت : " این کتاب جزو کتاب های وجین شده است."
به شوخی گفتم : " مگه چغندره که وجین شده؟"
آقای رسولی با مهربانی توضیح دادکه: " این یک اصطلاح است. در اصول کتابداری، بعضی از کتاب های علمی به دلیل ورود یک کتاب علمی جدیدتر و کامل تر در همان زمینه، وجین می شوند. همچنین کتاب هایی که بعد از مدت ها به آن مراجعه نشود نیز جهت جلوگیری از اشغال فضا و خاک خوردن، وجین می شوند."
توضیحش درست و منطقی بود، دلیل او را تایید کردم و با خنده گفتم: " اما این کتاب علمی نبود که تاریخ مصرف داشته باشه، پرطرفدار هم که بود، خود شما هم خوندید، چرا وجینش کردید؟"
جواب درستی نداد، گفت: " چی عرض کنم؟ هر از گاهی یه لیستی از کتاب ها برای ما می یاد که باید وجین بشن."
فکر کردم مثل علف های هرز، کتاب ها را داخل سطل زباله ی کتابخانه می ریزند تا پاکبان ها آن ها را جمع کنند ،گفتم : " آقای رسولی! شما که میدونی، من خوراکم همین کتاب های وجین شده است، هر چی دارید، بدید به خودم تا ببرم."
خندید و گفت : " اگه شدنی بود که خودم همه رو می بردم."
خیلی رسمی گفتم :" باشه، نصف قیمت جلد می خرم. اصلن قیمت روی جلد هم قبوله."
توضیح داد که: " امکانش نیست، چون در حضور نفر از اداره کل کتابخانه ها، کتابدار و مسوول کتابخانه، کتاب ها را آتش می زنند. بعد هم صورتجلسه ی وجین را امضا و ثبت می کنند."
خندیدم و گفتم :" ولی این راه اشتباهیه و تاریخ نشون داده کتاب سوزی کار درستی نیست و جواب عکس می ده."
از خنده من فهمید که شوخی می کنم، پرسید: " چطور مگه؟"
گفتم: " مثلن گیلگمش که اولین داستانه  و روی لوح گلی نوشته شده بوده رو می خواستن با آتیش زدن وجین کنند، انداختند توی تنور پخته، ماندگارتر شده!"
آقای رسولی هم از این مقایسه خندید و برای چند لحظه هردو ساکت شدیم.
کمی فکر کردم و تا آمدم دوباره لب باز کنم، مثل اینکه فکرم را خوانده باشد، گفت : " نمی خواد بگی! تمام آرشیو مجله های آدینه رو هم سوزوندیم."
با شنیدن نام آدینه، برای اولین بار کمی آرام شدم. پیش از این، حتا وقتی دوست داران زبان پارسی، به جای جمعه می گفتند "آدینه "، وجدان درد می گرفتم. اما این بار کمی از عذابی که به خاطر کش رفتن بعضی ازشماره های تاریخ گذشته ی مجله ی آدینه از کتابخانه داشتم کاسته شد. اگر چه با دیدن مجله و شنیدن نام آدینه، دادگاه درونی یقه ام را می گرفت، اما از بس مطالب آن چند شماره ی مجله، و نوشته ی بعضی از بزرگان را دوست داشتم، دلم نمی آمد آن ها را به کتابخانه برگردانم. با این اوضاع ولی احساس آشوربانیپال بودن به من دست داد که گیلگمش را به خاطر نافرمانی ازخدایان، از خطر آتش سوزی نجات داده و در کتابخانه ی شخصی نگهداری کرده ام. موضوع کش رفتن مجله ها را هیچ وقت به روی خودم نیاوردم تا ذهنیت آقای رسولی نسبت به من عوض نشود. شاید تا حدودی او هم حدس زده بود که این حرکت غیر فرهنگی کار من بوده است، اما روی خودش نمی آورد. اطمینان داشتم که او هم آن قدرها باهوش است که توانسته باشد بعضی از کتاب ها را از آتش سوزی نجات دهد.
به اقای رسولی که بدرود گفتم، آرام آرام و یک راست به باغ رفتم. این بارچون وزنم سنگین شده بود، دیگر نمی توانستم سرشاخه ای ها را بچینم. به جای آن، با دقت انارهای گل زده را می چیدم و یکی یکی از تاج، آن ها را باز می کردم تا با ظرافت بیشتری لارو کرم گلوگاه را بررسی کنم و ببینم این موجود چیست که قابل کنترل نیست و مروجین بی سواد، تنها راه حذف آن را در آتش زدن، حتا به قیمت سوختن باغ می دانند.
ما و عموهای شوخ طبعمان به تمام پیشنهاد های مروجین می خندیدیم، اما بیچاره باغدارانی که اطاعت کرده بودند، اعتراف کردند که بعد از سوزاندن انارهای خراب، نسل آفت ها منقرض که نشده هیچ، شته ی درخت انار هم بیشتر شده. اگرچه  ما خودمان را مالک اصلی باغ می دانستیم، اما پرنده و خزنده های دیگری هم بودند که درباغ، خانه و خانواده داشتند. به غیر از کرم گلوگاه مفسد، حشرات زیبای دیگری هم زندگی می کردند که لابه لای علف ها دیده می شدند. به عنوان مثال، وقتی کفشدوزک ها را می گرفتیم تا با آن بازی کنیم،  عموی بی سواد و با تجربه ی من می گفت :" این ها سربازهای باغ من هستند که لشکر شته ها رو از بین می برن. اینارو اذیت نکنید." مارمولک هایی هم وجود داشتند و جمعیت کفشدوزک ها را کنترل می کردند. بنابراین، انار سوزی باغ ، هولوکاستی برای حشرات و خزندگان و به حساب می آمد.
کم کم بعد از بازنشسته شدن آقای رسولی و استریلیزه شدن، وجین و سم پاشی کتاب ها و تا حدودی به دلیل جدایی کامل مسیر ورود و خروج دختر و پسرها، دیگر به کتابخانه نرفتیم. اما مثل شته ها و کفشدوزک ها و کرم گلوگاه و قاچاقچیان مواد مخدر که همیشه راهی برای بقای خود پیدا می کنند، ما هم راه کتابخوانی خود را پیدا کرده ایم؛ به عنوان مثال، از دستفروش های فلکه ی شهرداری شیراز یا میدان انقلاب تهران، یا دست دوم فروشی های میدان صیقلان رشت، کتاب های قدیمی و اوریجینال را چند برابر قیمت پشت جلد می خریم و بعد از خواندن، آن ها را به نصف قیمت پشت جلد، به همان دست فروش ها می فروشیم. از وقتی فضای مجازی هم که وارد زندگی ما شده و ما وارد آن شدیم، کاراز این هم راحت تر شده است؛ با غلامحسین و محمد حسین و آقای رسولی و دیگر دوستان جدید وناشناس، ازسراسر دنیا، فایل pdf کتاب هایی که حتا از اسمشان هم می ترسیدیم را رایگان دانلود می کنیم و برای یکدیگر ارسال می کنیم. تازگی ها شماره ی همان دختر فامیل دورم را، پیدا کرده ام وبرایش  کتاب ارسال می کنم. به عنوان اولین کتاب،"خاطرات پس از مرگ براس کوباس" را برای جبران ناکامی گذشته اش ارسال کردم. اگرچه ازدواج کرده است، اما او نیز همچنان به کتاب و کتاب خوانی علاقه مند است و کتاب " آناکارنینا " را خوانده برایم ارسال کرده است. برای نقد و بررسی کتاب ها نیز گروه مختلطی در فضای مجازی راه انداخته ایم و به افتخارشکست ناپذیری کرم گلوگاه انار، نامش را " کرم کتاب " گذاشته ایم.

علیرضا نعمت الهی – آبان 95

Template Design © Joomla Templates | GavickPro. All rights reserved.