بیبی
نویسنده: مدیر سایت چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 5450 بازدید
یکی از اعضای فعّال انجمن، آقای محمدجواد رحیمی، داستان کوتاه زیر را در گروه انجمن در وایبر به اشتراک گذاشته است. زیبایی و حس نوستالژیک آن ما را بر آن داشت تا این داستان را در سایت با شما به اشتراک بگذاریم. متاسفانه نتوانستیم منبع اصلی نوشته را پیدا و درج کنیم.
به امید سلامتی و بودن تمامی بیبیهای دنیا.
مادربزرگ در حالی که با دهان بیدندان،
آب نبات قیچی را میمکید ادامه داد:
آره مادر، نه ساله بودم که شوهرم دادند،
از مکتب که اومدم، دیدم خونهمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز،
از لپهام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده
خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم
گفتم: من از این آقا میترسم، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند: هیس، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرتهای گذشته را با طعم آبنبات قیچی فرو داد و گفت:
کجا بودم مادر؟ آهان
جونم واست بگه، اون زمونها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگهای یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند:
تو دیگه داری شوهر میکنی، زشته این بازیها
گفتم: آخه ...
گفتند: هیس، آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه
بعد از عقد، حاجی خدا بیامرز، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من، ننه خجالت کشیدم
به مادرم میگفتم: مامان من اینو دوست ندارم، دوست؟
دوست داشتن چیه؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت به دنیا اومد
با خالههات و دایی خدابیامرزت،
بیست و خوردهایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون،
یعنی اون میرفت، میگفتم: آقا منو نمیبری؟
میگفت: هیس، قباحت داره زن هی بره بیرون
میدونی ننه، عین یه غنچه بودم که گل نشده،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم میخواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاه وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم
آی میچسبید، آی میچسبید
دلم لک زده بود واسه یک یهقل دوقل و نون بیار کباب ببر
ولی دستهای حاجی قد همه هیکل من بود،
اگه میزد حتما باید دو روز میخوابیدم
یکبار گفتم، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟
گفت: هیس، دیگه چی با این عهد و عیال، همینمون مونده که انگشتنما شم.
مادربزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
میدونی ننه، بچّهگی نکردم، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم، پیر
پاشو دراز کرد و گفت: آخ ننه، پاهام خشک شده، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم، حسرتها را ورق زدم و رسیدم به کودکاش
هشتی، وشگون، یهقل دوقل، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی
گفت: حالا دیگه مادر، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شدهاش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت: آره مادر جون،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر، هیس نگو، باشه؟
خدا از «هیس» خوشش نمياد
دیدگاههای شما (6)
-
مهمان - حمید
سلام . داستان جالبی بود و ایضا" آموزنده و بسیار پر بار واسه جوون های عصر حاضر
هر چند بنده حقیر تا اومدم بفهمم پدر بزرگ و مادر بزرگ چیه همشون رفته بودن سرای باقی ولیکن در دوران های گذشته احوا همه ی بی بی ها هم اینطور نبوده ، تعداد اینجوری وجود داشته اما عشق و عاشقی هم بوده
یه نمونه تو اقوام قدیم خودمون داشتیم که البته من سن قد نمیده به اون موقع ها ولی پدر و مادر میگن یه زوج خوشبخت بودن که بیش از 53 سال با هم رفیق بودن البته رفیق زن و شوهری نه خدا ناکرده زبونم لال ... یه موقع فکرای بد نکنیدا
تو این 53 سه سال زندگی مشترک هیچ وقت با هم دعوا نکرده بودن دعوا که چه عرض کنم بگو اخم
از ابتدایی زندگیشون با هم جناخ شکونده بوده و تا آخر عمرشون از بس که همدیگه رو دوس میداشتن هیچ کودوم به هم نباخته بود ( جناخ استخوان سینه ی مرغ هست که پس از خوردن گوشت اون سر سفره فرزندان و یا زن و شوهر ها هر کدام یک سر اون رو میگرفتن و از وسط بدون استفاده از ابزرای میشکوندن و این شکستن شرطی بود بینشان و سر اون شرط یک جایزه تعیین میکردن به فراخور حال و روز خودشون . زمانی که هر کدوم از دو طرف چیزی رو دست طرف دیگر میداد اگه کلمه " یادمه " بکار برده نمیشد از طرف گیرنه اون جنس یا هر چیز دیگری ، بازنده محسوب میشد و باید به شرطی که گذاشتن بودن عمل میکرد ) القصه این زن و شوهر عاشق و پر مهر و محبت پس از 53 سال زندگی عاشقانه هر دو به فاصله یک ماه بدرود حیات گفتن و شدن قصه قوم و خویش و طایفه و تا سالها ازشون به خوبی یاد میشد0 پسندیدم -
یادشان بخیر
اینک ما مانده ایم باخاطراتی زیبا از دنیای شیرین و به یادماندنی مادربزرگ هایمان.قصه هایشان دنیایی بود(قصه شاه پریون،حسن کچل و...).قصه هایی دلنشین،آموزشی وکاربردی.کاش هیچ گاه ازپیش ما نمی رفتنداگرچه با خاطراتشان زنده اند.
البته امروزه نقش پدربزرگ ها و مادربزرگ ها وقصه هایشان باوجودوسایل ارتباط جمعی کم رنگ شده ومادران نیزبه دلیل مشغله کاری فرصت قصه خواندن برای فرزندانشان ندارند وبچه ها به ندرت ازاین موهبت برخوردارند.
باتشکرازمدیریت سایت
اضافه می کنم که نویسنده داستان آقای کیوان شاهبداغ خان هستند.0 پسندیدم -
جالب بود من مادر بزرگ مادریمو دارم خدا حفظش کنه خیلی باحاله ولی حیف که من وقت ندارم بشینم پا حرفاش حتما در اولین فرصت یه خاطره ازش به سایت میفرستم
0 پسندیدم -
داستان تلخي است داستان گذشتگان ما، البته يادآوري مي كنم كه همه بي بي ها هم اينطور نبودند. عشق و عاشقي در قديمي ها هم رواج داشته درست مثل الان فقط نوعش فرق مي كرده . شايد اگر مجالي بود داستاني متفاوت و واقعي و مستند بنويسم.
خداوند همه درگذشتگان را قرين رحمت كند.0 پسندیدم -
-
سلام ممنون از قرار دادن متن یه جورایی وقتی اولین بار خوندم یاد بی بی گل افتادم حس کردم اون داره باهام حرف میزنه بی بی من که خدا بیامرزتش مثل اسمش گل بود رفته ولی اگه شما هنوز بی بی تون (مادر بزگ) زنده است قدرشو بدونید که یه روز غر زدناشم میشه ارزوتون ایشالله که همیشه بی بی ها زنده باشند.
2 پسندیدم
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: