بیبی
نویسنده: مدیر سایت- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 5468 بازدید
یکی از اعضای فعّال انجمن، آقای محمدجواد رحیمی، داستان کوتاه زیر را در گروه انجمن در وایبر به اشتراک گذاشته است. زیبایی و حس نوستالژیک آن ما را بر آن داشت تا این داستان را در سایت با شما به اشتراک بگذاریم. متاسفانه نتوانستیم منبع اصلی نوشته را پیدا و درج کنیم.
به امید سلامتی و بودن تمامی بیبیهای دنیا.
مادربزرگ در حالی که با دهان بیدندان،
آب نبات قیچی را میمکید ادامه داد:
آره مادر، نه ساله بودم که شوهرم دادند،
از مکتب که اومدم، دیدم خونهمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز،
از لپهام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده
خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم
گفتم: من از این آقا میترسم، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند: هیس، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرتهای گذشته را با طعم آبنبات قیچی فرو داد و گفت:
کجا بودم مادر؟ آهان
جونم واست بگه، اون زمونها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگهای یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند:
تو دیگه داری شوهر میکنی، زشته این بازیها
گفتم: آخه ...
گفتند: هیس، آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه
بعد از عقد، حاجی خدا بیامرز، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من، ننه خجالت کشیدم
به مادرم میگفتم: مامان من اینو دوست ندارم، دوست؟
دوست داشتن چیه؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت به دنیا اومد
با خالههات و دایی خدابیامرزت،
بیست و خوردهایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون،
یعنی اون میرفت، میگفتم: آقا منو نمیبری؟
میگفت: هیس، قباحت داره زن هی بره بیرون
میدونی ننه، عین یه غنچه بودم که گل نشده،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم میخواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاه وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم
آی میچسبید، آی میچسبید
دلم لک زده بود واسه یک یهقل دوقل و نون بیار کباب ببر
ولی دستهای حاجی قد همه هیکل من بود،
اگه میزد حتما باید دو روز میخوابیدم
یکبار گفتم، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟
گفت: هیس، دیگه چی با این عهد و عیال، همینمون مونده که انگشتنما شم.
مادربزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
میدونی ننه، بچّهگی نکردم، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم، پیر
پاشو دراز کرد و گفت: آخ ننه، پاهام خشک شده، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم، حسرتها را ورق زدم و رسیدم به کودکاش
هشتی، وشگون، یهقل دوقل، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی
گفت: حالا دیگه مادر، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شدهاش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت: آره مادر جون،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر، هیس نگو، باشه؟
خدا از «هیس» خوشش نمياد